شخصیتها و ماجراهای فیلم «ویلاییها» به روایت یک شاهد عینی
رکنا: در «ویلاییها » دیالوگی بین یکی از رزمندهها و همسرش رد و بدل میشود که اثرگذاری جالبی دارد.
رزمنده با اشاره به شرایط بد شهرک به خصوص برای زنها و بچهها به همسرش میگوید: «حیف شما که اینجا بمونین» و همسرش میگوید: «حیف لحظههایی که میتونم کنار تو باشم و نباشم». (نقل به مضمون) در قسمت دوم گفت وگوی مان با خانم عرب پوریان همکلام شدیم درباره این که چقدر آدمهای فیلم و رفتارشان نزدیک به واقعیت بوده و ایشان با حوصله به تمام سوالات، ابهامها و تردیدها درباره بعضی از سکانسهای فیلم پاسخ دادند. اگر هنوز فیلم را ندیدهاید، احتمالِ لو رفتن قصه وجود دارد، بنابراین مطالعه این بخش را به بعد از تماشای فیلم موکول کنید.
کمی درباره آشنایی با خانم قیدی و چگونگی خلق شخصیت «خانم خیری» برایمان بگویید.
آشنایی من و خانم قیدی بهواسطه همسر آقای نوروزبیگی (تهیهکننده) بود. آقای نوروزبیگی، زمان جنگ در منطقه بودند و همسرشان هم امدادگر بود و ما با هم در ویلا آشنا شدیم. آن زمان آقای نوروزبیگی 20 سال داشت و همسرش 17 ساله بود. بعد از سالها یکبار ایشان ماجرای شهرک شهید کلانتری را برای خانم قیدی تعریف میکنند. خانم قیدی هم به موضوع علاقهمند میشوند و ما یکدیگر را ملاقات میکنیم.
و شخصیت«خانم خیری» دقیقا براساس شخصیت و خاطرات شما شکل گرفت؟
کلیت فیلم درواقع ادغام و خلاصهای از ماجراهای ویلاست. شخصیت خیری به من خیلی نزدیک است. البته رفتار خانم خیری در فیلم کمی خشک است؛ دلیلش هم این است که شما در فیلم، آخرین روزهای حضور ما را در شهرک میبینید. یعنی زمانی که ما آنقدر خبر شهادت اطرافیان را شنیدیم و هر لحظه خودمان را برای شنیدن خبر شهادت عزیزمان آماده کردیم که دیگر حالِ خوب و خوشی برایمان نماندهاست.
رفتار شما در شهرک همانطور که در فیلم میبینیم، فرماندهگونه بود؟
من همانطور که گفتم مدتی مسئول پایگاه بسیج بودم، در درگیریهای قبل و در جریان انقلاب حضور داشتم. با کودک و نوجوان و جوان و پیر سروکار داشتم. قلق خیلی چیزها دستم بود. الان هم مدیر مدرسه هستم. کلا مدیریت و هماهنگی را بلد بودم. ما در آن شرایط برایمان بهتر بود که کنار هم زندگی کنیم، بنابراین باید کارها را ردیف میکردم. جدی بودم ولی بداخلاق نه؛ حتی آنقدر خوشاخلاق بودم که با وجود سن کمم، «مامان نوری» صدایم میکردند. ما مجبور بودیم به واسطه زندگیِ دستهجمعیمان همه کارهایمان را با هم انجام بدهیم. تقسیم کار کردهبودیم: یکی مسئول شام بود، یکی ناهار، یکی نظافت. من هم کمی خیاطی بلد بودم. چرخ خیاطی هم با خودم بردهبودم و به خواهرها خیاطی یاد میدادم. ساعت غذا خوردنمان با هم بود. به مادرها گفتهبودم میوه و میانوعده بچههایشان را سرِ ساعت مشخصی بهشان بدهند تا همه باهم بخورند و یکوقت بچهای دلش خوراکی نخواهد یا با هم دعوا نکنند.
قضیه ماسکهای شیمیایی چه بود؟
اصل ماجرا این است که یک روزها شم زینلی، پسر یکی از دوستان ما باعجله آمد پیش من و چهارتا ماسک (برای خودم و بچهها) بهم داد.ها شم پسربچه دوازده سالهای بود که آمدهبود منطقه و کلی هم مجروح شدهبود؛ یک کلیهاش را از دست دادهبود، موج گرفته بودش، شکمش آسیبدیدهبود. خلاصه آمد ماسکها را داد و گفت: «میخوان شیمیایی بزنن». گفتم: «تو خجالت نمیکشی؟ منو نمیشناسی؟ اگه برای همه آوردی که دستت درد نکنه، وگرنه من اینها را میگیرم، میگذارم کنار». بعدش پشیمان شدم. گفتم: «همین چهارتا را هم ببر». که بعد تصمیم براین شد خانم خیری در فیلم ماسکها را تا زمانی که به تعداد همه ساکنان ویلا ماسک برسد، نگه دارد اما موقع حمله شیمیایی، بچهها خودشان ماسکها را برمیدارند.
در ویلا کسانی مثل سیما هم زندگی میکردند؟ زن معترض نگرانی که به آرمانهای همسرش شک کردهاست؟
بله کسانی مثل سیما را داشتیم. داریم درباره واقعیت زندگی صحبت میکنیم. شما فکر کن دختر جوانی که ازدواج کردهاست. زندگی عادی خودش را دارد. بعد یک دفعه جنگ میشود و شوهرش میرود جبهه، زندگیاش بهطور کلی دگرگون میشود. اصلا خودش را برای چنین چیزی آماده نکردهاست. ولی کمکم مثل سیما متوجه میشود که ممکلت به حضور و وجود همسر او نیاز دارد؛ آن تحول و باور اتفاق میافتد و آن همدلی بهتدریج شکل میگیرد.
و این تلاش برای نمایش واقعگرایانه روزها و آدمهای جنگ، از نقاط مثبتِ فیلم است. ما حتی یکجا میبینیم خانم خیری اعتراف میکند هرباری که نامه شهادت متعلق به او نبوده، ته دلش خوشحال میشدهاست.
بله. البته واقعا کسی از خبر شهادتِ دیگری خوشحال نمیشد. خوشحالی برای اینبود که خدا فرصتی دوباره به او دادهاست.
و البته یکجاهایی هم احساس مخاطب درباره واقعنمایی فیلم مختل میشود، برای مثال در صحنهای که بمباران هوایی میشود و زن و بچهها در بیابان میدوند اما اتفاقی برای هیچکس نمیافتد.
واقعیت این است که ما در مدتی که توی شهرک بودیم، هیچوقت مجروح نشدیم. تازه شما در فیلم همه بمبارانها را نمیبینید. شاید خدا به رزمندهها رحم کرده و گفتهبود شما خودتان توی منطقه هستید، دیگر برای خانوادهتان اتفاقی نیفتد.
یکی از صحنههایی که من شخصا واقعا نتوانستم بپذیرم، زمانی بود که خانم خیری خبر شهادت همسرش را میشنود و باآرامش شروع میکند به اتوکردن لباسها و تمیز کردن کفشهایش. شما واقعا دربرابر شنیدن خبر شهادت همسرتان چنین واکنشی نشان دادید؟
من همیشه میگفتم ما جنگ را میشناسیم. همهمان هم میدانیم همسرانمان یکروز به شهادت میرسند و اصلا بهدلیل اطلاع از این مسئله آمدهایم تا نزدیکشان باشیم. نوری شب قبل شهادتش آمد ویلا و گفت: «من اینبار که بروم ممکن است بهاینزودیها برنگردم». من خبر را که شنیدم، زیارت عاشورا خواندم، لباسم را اتو کردم، یکی از خواهرها گفت: «میخواهی کفشت را واکس بزنم؟» گفتم: «لطف میکنی». بچهها را آماده کردم. باغچهام را سپردم به دیگران، بعد به برادرم زنگ زدم و عازم تهران شدیم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر