ماجرای جالب بازیگری که با یک آتش سوزی بازیگر شد! +عکس
رکنا: ساعد سهیلی فرزند سعید سهیلی کارگردان سینماست ولی داستان ورودش به عرصه بازیگری حکایت جالبی دارد که او در اینستاگرامش نوشت.
ساعد سهیلی داستان خودش را این گونه شروع می کند: این پوستر من رو یاد گذشته انداخت، یاد روزهای سخت زندگی، یاد سال ٨٧ ، سرباز بودم و عاشق بازیگری.
در ٢١ ماه خدمت سربازیم کارم نظافت پادگان بود، شستن توالت و چایی دادن و گردگیری و آتش زدن زباله و...
یک روز گروه فیلمبرداری داخل پادگان ما مشغول فیلمبرداری بودند و من طبق معمول ساعت ١٠صبح مشغول سوزاندن زباله ها، با آرامش به آتش خیره شده بودم و در فکر فرو، بی خبر از آنکه درون آشغال ها مواد منفجره است و خطر در کمین...
یهو با صدای وحشتناکی آتش به انفجار تبدیل شد و احساس کردم صورتم سوخت، دست روی صورتم گذاشتم و با وحشت و عجله خودم رو به دستشویی رسوندم و در آینه خودم رو دیدم، کیسه های زباله به صورتم چسبیده و کامل سیاه شده بودم، مژه و ابروهایم سوخته بود، هر چقدر آب به صورتم می ریختم همچنان سیاه بودم، پلاستیک های زباله مثل زالو به صورت چسبیده بود، سربازها و هم خدمتی ها خودشون رو به من رساندند و هر کس چیزی می گفت، شلوغ شده بود و من گیج گیج ، فقط به این فکر می کردم که باید با آرزوم "بازیگری" خداحافظی کنم. چون دیگر صورتی نداشتم!
فرمانده سر رسید ، سربازها رو کنار زد و گفت: برو بیمارستان.
خودم رو رسوندم لب جاده تا ماشین بگیرم و...دست تکان میدادم و هیچ کس نمی ایستاد، ٤٠ دقیقه گذشت و من همچنان منتظر...
یک بازیگر Actor جوان با ماشین مدل بالا از پادگان بیرون آمد، گویا کارش تمام شده بود و به خانه برمی گشت.
برای ماشین او دست تکان ندادم...خجالت کشیدم، ولی حدس زدم چون در پادگان ما کار می کرد و من سرباز آنجا بودم، مرا تا جایی خواهد رساند، اما او پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت از کنارم گذشت... چنان که هنوز صدای اگزوز ماشینش توی گوشم مانده، سرم را پایین انداختم و بغض گلویم را گرفت، فقط به این فکر می کردم که باید هر چه سریعتر خودم را به جایی برسانم، بیمارستانی، درمانگاهی، ولی انگار هیچ کس مرا نمی دید! با سرعت قدم برداشتم تا از در پادگان دور شوم ، نمی خواستم هم خدمتی ها گریه ام را ببینند.
وقتی مطمئن شدم تنهای تنهام ، به آسمان نگاه کردم و دلشکسته رو به خدا فریاد زدم...فریاد زدم : خیلی نامردی...خیلی، تو میدونستی چقدر بازیگری رو دوست داشتم...چرا اینکارو با من کردی؟!
کات...
٤، ٥ ماه گذشت و صورتم خوب شد... یک هفته تا پایان خدمتم مانده بود که با من تماس گرفتن و گفتن در تست بازیگری قبول شدی، اونم برای نقش اول فیلم!!
اون موقع فهمیدم خدا صدام رو شنید...خوبم شنید.
برای اون فیلم یعنی "میان ماندن و رفتن" جایزه بهترین بازیگری رو هم گرفتم.
بعد از ٨ سال دوباره یاد آن روزهای تلخ و شیرین افتادم، الان دیگه مثل اون روزها تنها نیستم، تنها نیستم و سرمو بالا میگیرم و میگم ، خدا جون...خیلی مردی ... خیلیبرای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر