اختصاصی رکنا
وسوسه سیاه یک زوج دختر 15 ساله شان را ناپاک کرد !
حوادث رکنا: قرار بود من و فرهاد در طلاق سوری حقوق پدرم را که تازه از دنیا رفته بود را تصاحب کنم همه چیزی طبق اون چیزی که من و شوهرم نقشه کشیده بودیم پیش رفت اما چندماه از ماجرا نگذشته بود که متوجه شدم فرهاد دیگر همان فرهاد قبل نیست!
به گزارش رکنا، احساس زنانه ام نشان می داد که او با زن دیگری رابطه دارد من و فرهاد دیگرطبق قانون سند عقد نامه ای نداشتیم و صرفا با یک صیغه داشتیم زندگی خود را ادامه میدادیم .
بعد از رفتارهای عجیب شوهرم دیگر یقین پیدا کردم که او دل به زن دیگری بسته است کم کم بعد از مدتی دیگر فرهاد درخانه پیدایش نمی شد تا اینکه من متوجه شدم مسافر کوچکی در راه دارم ....
درحالی که خودم از این خبر شوک زده شده بودم به دنبال فرهاد رفتم اما دیگر از او خبری نبود من در این مدت که روزهای سختی را می گذراندم, به خاطر فشارهایی که کشیدم کم کم به اعتیاد رو اوردم .
طولی نکشید که دخترم به دنیا آمد هر چی پول داشتم به خاطر اعتیاد خرج شد و کم کم درحالی که دخترم 8ساله شده بود و من حتی خودم را نمیشناختم کارتن خواب شدم و دخترم پیش خواهرم زندگی اش را ادامه داد.
سحر که از نعمت پدر و مادر محروم بود در خانه خاله اش هم روزهای خوبی نداشت او مجبور بود به خاطر جای خواب رفتارهای خاله اش را تحمل کند او سن بالایی داشت و اصلا حوصله سحر را نداشت....
سحر 15ساله شده بود ودیگر درس مدرسه را هم رها کرد و با دوستانش روزهایش را سپری میکرد حتی تا دیروقت درپارک ها پرسه میزد...
کسی نگرانش نبود که چرا شبها دیر برمی گردد در یکی ازهمین شب ها بود که سحر در اخر شب هنگام سوار شدن به یک خودروی شخصی در دام سه مرد شیطان صفت گرفتار میشود.
پیدا شدن یک پیکر بیهوش در خیابان های کرمان
اول صبح بود که پیکر بیهوش سحر در یکی از خیابانهای کرمان پیدا شد او وقتی به هوش امد مدعی شد که هنگام سوار شدن به خودروی شخصی درمقابل یکی از بوستانها توسط سه مرد شیطان صفت ربوده شده وموردآزار و اذیت قرار میگیرد
او پس اینکه از درمانگاه مرخصی شد به یکی ازمرکز مشاوره کرمان رفت و در اظهاراتش گفت:
من هیچ وقت پدرم را ندیدم و از وقتی چشمم را بازگردم مادر معتادی را مقابلم دیدم که هیچ محبتی به من نداشت چون دائما یا درحال مصرف مواد بود یا خمار بود بارها به خاطر اینکه پول مواد او را تهیه کنم دست فروشی کردم بهترین روزهای زندگی ام زمانی بود که مدرسه می رفتم اما تنها خیلی نبود چون وقتی قرار شدن پیش خاله ام زندگی کنم چون مادرم دیگر کارتن خواب شده بود
مجبور شدم به خاطر هزینه مدرسه درس وکتاب را کنار بگذارم و در پارک ها به دنبال تنهایی که همیشه در کنارم بود.
با دوستان ناباب همنشین شدم هیچ پولی برای خرج کردن نداشتم و بیشتر اوقات با لباس های کهنه ای که خانه خاله ام بود می پوشیدم بعد از مدتی با انجام کارهای دست فروشی روزگارم را میگذراندم حالا دیگر به شما پناه اوردم چون هیچ کسی را ندارم از من مراقبت کند و هیچ درآمدی ندارم تا خودم را تامین کنم ....
پس از این ماجرا هم ترس زیادی در وجودم مانده است که هیچ اعتمادی به کسی ندارم بدنبال اظهارات این دختر نوجوان بود که کارشناسان مرکز مشاور کرمان تصمیم گرفتند او را به بهزیستی معرفی کنند .
معصومه مرادپور /
برگرفته از یک پرونده واقعی
ارسال نظر