وقتی به خانه مجردی شهرام رفتم همه چیز را باختم !
رکنا: دوساله بودم که پدرو مادرم از هم جدا شدند. اسم بچهطلاق بدترین ضربه را به من زد.
با احساس بدی نسبت به خودم و اطرافیانم بزرگ شدم. روزگار با من نساخت، من هم با روزگار نساختم. کار و حرفه خوبی یاد گرفته بودم؛ اما نمیدانم چرا تمام درهای زندگی به رویم بسته میشدند.
قرض و فشارهای مالی باعث شد از نظر روحی و روانی دچار مشکل شوم. مدتی تحتنظر پزشک بودم و داروهای آرام بخش مصرف میکردم. نگران آینده همسر و تنها فرزندم بودم. اما اعتراف میکنم نفهمیدم چهکاری باید انجام بدهم.
پارسال با یک آدم فاسد با نام شهرام آشنا شدم. پسر جوانی که از خانوادهاش قهر کرده بود و خانه مجردی داشت. او پنج سال از من کوچکتر بود. یکی از دوستانم با اطلاع از این موضوع حرص میخورد و میگفت این آدم لیاقت رفاقت و رفت وآمد ندارد. خودم را زرنگتر از آن چیزی فرض میکردم که گول کسی را بخورم. نقشه سرقتهای مسلحانه را در خانه مجردی و پای بساط دودودم کشیدیم.
به من شیشه میداد و میگفت که از این مواد بزن تا هم آرام شوی و هم قدرت پیدا کنی و بتوانیم پولی به جیب بزنیم. اینطوری بود که اسلحه دستم داد و جان مردم را به بازی گرفتم. من شدم یک سارق مسلح خطرناک و عروسک خیمه شببازی که رفیق ناباب آن را راه میبرد. پارسال ماه رمضان سرقتهای مسلحانه را شروع کردیم و امسال قبل از ماه رمضان دستگیر شدیم. شاید فرصتی برای جبران اشتباههای گذشته نداشته باشم. حرف آخرم این است اگر از خدا دور شوی، همهچیزت را میبازی.
وقتی دستگیر میشن نصیحت های خوبی می کنند