تنها دختر و آخرین فرزند خانواده بودم احساس می کردم با ابراز محبت بیش از حد پدر و مادرم برادران به من حسودی می کردند.
برادرانم که ازدواج کردند، شدم عزیز دردانه خانه هرچه می خواستم خیلی زود برایم فراهم می شد زمان به خوبی سپری می شد تا اینکه در دانشگاه عاشق و دلداده آرش شدم. شدت عشق و علاقه بین ما باعث شد آرش زود به خواستگاری ام بیاید.
پسر خوبی بود و وضعیت مالی مناسبی داشت فقط خوش گذرانی های بیش از حد آرش مرا نگران می کرد ولی به خاطر عشق به او بر این عیب سرپوش می گذاشتم تا اینکه آرش با خانواده اش به خواستگاری ام آمدند.
پدرم موافق این ازدواج نبود ولی با اصرار و پا فشاری های من این ازدواج سر گرفت و راهی خانه بخت شدم.
زمان زیادی از ازدواج ما نمی گذشت و از آنچه که می ترسیدم به سرم آمد باورم نمی شد آرش با خوش گذرانی هایش خود را در دام اعتیاد گرفتار کرده است.
به خاطر ترس از خانواده و علاقه ام به آرش، بر این واقعیت تلخ سرپوش گذاشتم ولی اشتباه بزرگی را مرتکب شدم او با حرف هایش من را هم گمراه و در دام اعتیاد گرفتار کرد.
وقتی پدر و مادرم متوجه شدند چیزی جز سرزنش نصیبم نشد و دیگر آغوش گرمشان پذیرای من نبود و شدم مایه ننگ خانواده ، بیچاره پدرم،با این رنجی که من برایش به وجود آوردم عمری نکرد و زود از دنیا رفت.
از این زندگی خسته شده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم.
اما جمله زیبای مادرم یادم بود که همیشه ورد زبانش بود و می گفت: "با خدا باش و پادشاهی کن"
تصمیم خود را گرفتم با توکل به خداوند و متقاعد کردن آرش هر دو به مراکز ترک اعتیاد مراجعه کردیم و...
اکنون که هشت سال از آن تجربه تلخ می گذرد من و آرش زندگی خوب و شیرینی داریم با هم در کارگاه بافت قالی دستباف که خود راه اندازی کردیم کار می کنیم و ثمره زندگی مشترک ما دو فرزند است که دلسوزانه برای تربیت درست و اسلامی آنها تلاش می کنیم.
خوشحالم که به تبعیت از مادرم به فرزندانم آموزش می دهم که تنها راه رسیدن به آرامش و در امان ماندن از هر آسیب اجتماعی ارتباط موثر با خالق هستی است چرا که من هم تجربه کردم و هم بر این مهم عمل می کنم.
ای کاش پدرم زنده بود و...
ستواندوم اسماعیل صادقی پلیس Police راور کرمان

وبگردی