پدر فاطمه دخترش را نمی پذیرد! / من سرراهی بودم + فیلم و گفتگوی تراژدی
حجم ویدیو: 63.88M | مدت زمان ویدیو: 00:09:58

فاطمه احسانی 55 ساله اهل یزد،زمانی که متوجه شد فرزند خوانده خانواده ای است که از او نگهداری می کردند،دنبال هویت گمشده خود گشت.

به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا، هویت؛ حلقه وصل هر انسان است به جهان هستی تا بتواند خودش را بازبیاید و راهش را به سمت رستگاری پیدا کند.

فاطمه احسانی هم زمانی که در سن پنج سالگی متوجه شد فرزند خوانده خانواده ای است که از او مراقبت می کنند،برای اتصال به جهان هستی اش به دنبال هویت خود گشت.روایت زندگی این زن از سال های دور روایتی دردناک اما شنیدنی است.

در کمد بودم که شنیدم فرزند خوانده هستم

فاطمه احسانی زنی است که هنوز از غم عیدی نگرفتن های کودکی اش،مثل یک کودک اشک می ریزد.با اینکه 55 سال سن دارد اما هنوز هم تشنه مهر مادری است.هنوز زخم نیش و کنایه های سال های دور بر قلبش مرهم نیافته است و دراو کودکی 5 ساله هنوز زنده است که بغض و حسرتش را به دوش می کشد.

او روایت خود را از زندگی اش اینطور آغاز می کند:«اهل و ساکن یزد بودم.5 ساله که بودم مادرم من را به کلاس قرآن می برد.مادرم خیاط بود و همیشه تعداد زیادی شاگرد خیاطی در خانه مان بودند و سرش حسابی شلوغ بود.یک روز وقتی سر کلاس قرآن بودم مادرم یک نفر دنبالم فرستاد.دیدم که معلممان دم در با آن فرد پچ پچ کرد و بعد من را در زنبیل گذاشتند و آن خانم زنبیل را زیر چادرش گرفت و من را داخل خانه برد.بعد من را داخل کمد پنهانم کرد.سر و صدا و قیل و قالی که در کوچه به پاشده بود می شنیدم اما در عالم کودکی سر نمی آوردم که ماجرا از چه قرار است.وقتی قائله خوابید،مادرم ن را از کمد بیرون آورد.شب که شد پدرم به خانه آمد و مادرم که فکر می کرد من خوابم برده،موضوع را برای او تعریف کرد و گفت بدبخت شدیم،خانواده پدر فاطمه دنبالش آمده اند.می خواهند او را از من بگیرند.من همان جا موضوع را فهمیدم.چند روز بعد وقتی پدرم داشت من را به کلاس می برد،یکدفعه گریه کردم.پدرم من را بغل کرد و گفت چرا گریه می کنی؟گفتم چون شما پدر و مادر من نیستید!این را که گفتم،او خیلی ناراحت شد و گریه کرد.من از گریه او خیلی غصه خوردم.به من گفت هیچ وقت دیگر این حرف را نزن چون تو برای ما عزیز هستی.من هم چون پدرم را خیلی دوست داشتم برای اینکه او ناراحت نشود،دیگر حرفی نزدم.اما همیشه در ذهنم این سوال وجود داشت که خانواده واقعی من چه کسانی هستند.از میان حرف های مادر و پدرم فامیلی آنها را فهمیده بودم و وقتی مدرسه رفتم از بچه ها می پرسیدم چنین کسی می شناسند؟بعدا فهمیدم که آن روز عمه و مادربزرگم بودند که مقابل خانه مان آمدند و مادرخوانده ام به آنها گفته بود که بچه را به مشهد بردیم و آنجا فوت کرد.»

یک تماس اتفاقی من را به پدرم رساند

یک اتفاق عجیب فاطمه احسانی را به پدر واقعی اش متصل کرد:«18 ساله شده بودم و در تمام سال های عمرم حتی یک لحظه هم نام فامیل پدر واقعی ام از ذهنم پاک نشده بود.یک روز در خانه تنها بودم و داشتم گردگیری می کردم که سراغ گوشی تلفن رفتم تا با دستمال آن را پاک کنم.گوشی را که برداشتم،دستم به یک دککمه بالای گوشی خورد و نمی دانم چطور شد که یک شماره گرفته شد.یکدفعه دیدم صدای آقایی از پشت خط آمد.سلام کردم و گفتم ببخشید من اتفاقی شماره شما را گرفتم.سر حرف باز شد و اسم و فامیل و اسم مدرسه من را پرسید.گفت زن و بچه دارد و همسرش باردار است.بعد از من خواست روز بعد هم به او زنگ بزنم.چند روزی گذشت.یک روز در خانه دوستم بودم که به من گفت دختر تو می دانی چه کار کرده ای؟کسی که با او تماس گرفتی پدرت بوده!

باورم نمی شد که یک تماس اتفاقی من را به پدرم رسانده باشد.پدرم وقتی اسم و فامیل من را پرسیده بود چون می دانست نزد چه خانواده ای زندگی کرده بودم منرا شناخته بود و موضوع را به عمویم گفته بود.عمویم هم دنبالم آمد.من از پدرم خواهش کردم که اجازه دهد با عمویم به دیدن پدر واقعی ام بروم.آن زمان پدر و مادر خوانده ام صاحب دو فرزند دختر هم شده بودند و پدرم قبول کرد.اما وقتی با پدرم روبرو شدم او به کلی منکر شد که پدر من است.گفت تو فرزند برادرم هستی.بعد با پرس و جو سراغ مادرم رفتم.او هم خیلی سرد با من برخورد کرد و گفت اینقدر در زندگی ام مشکل دارم که دیگر نمی توانم به تو هم برسم.اما من دلم می خواست هر طور شده هویتم را اثبات کنم.سختی های زیادی کشیده بودم و دلم می خواست حالا دیگر پدر و مادر واقعی ام من را بپذیرند.»

کشف حقیقتی بزرگ در مورد گذشته

فاطمه احسانی ازدواج کرد و بعد از ازدواج به تهران آمد اما هنوز هم در پی اثبات نسبت خونی خود با پدر واقعی اش بود:«از سال 61 پرونده قضایی برای اثبات نسبت خونی من و پدرم تشکیل شد.به دستور دادگاه پدرم آزمایش دی ان و ای و ژنتیک داد که نسبت خونی ما محرز شد.اما او از همان سال تا به حال نپذیرفته که اسم من وارد شناسنامه اش شود و منکر این است که پدر من هست.»

احسانی در مورد اینکه قصه سر راه گذاشتن او چه بوده می گوید:«در این سال ها قصه سرراه گذاشتنم را از زبان مادرم و خیلی بستگان که در جریان ماجرا بودم بارها شنیده ام.من و مادرم فقط ده سال با هم تفاوت سنی داریم.وقتی مادرم ده ساله بوده یک روز پدرم او را در کوچه صدا زده بود و به او گفته بود می خواهم به تو شکلات بدهم.خانواده مادرم آن زمان خیلی فقیر بودند و شوق یک شکلات خیلی راحت توانسته بود او را فریب دهد.اما پدرم فرزند خان بود و وضع مالی خیلی خوبی داشتند.آن روز پدرم،مادرم را مورد آزار جنسی قرار داده بود.اما چند وقت بعد باز هم به بهانه آدامس و اسمارتیز مادرم را به زیر زمین خانه شان برده بود و باز هم مورد آزار و اذیت قرار داده بود.این بار دیگر مادربزرگم موضوع را فهمیده بود و از پدرم شکایت کرده بودند.بعد هم برای مادرم شناسنامه اس سه سال بزرگتر از سنش تهیه کرده بودند تا بتواند عقد کند.مادر و پدرم مدت خیلی کوتاهی با هم زندگی کردند و وقتی مادرم من را باردار شد،پدرم عاشق یک خانم دیگر شد و با او به بندرعباس رفت و مادر من را رها کرد.برای همین وقتی من به دنیا آمدم،مادرم نمی توانست بدون سرپرست از من نگهداری کند و مادر بزرگم من را سر راه گذاشت.»

این زن در ادامه صحبت های خود در مورد اینکه چطور از خانه خانواده ای که او را بزرگ کردند سردرآورد می گوید:«مادر بزرگم من را در سطل آشغال انداخته بود و رفته گر محله من را پیدا کرده بود.دستبند من هنوز در دستم بوده و از روی آن رفته گر فهمیده بود همان نوزادی هستم که چند روز پیشدر فلان خانه دنیا آمد.با این نشانی باز من را به مادربزرگم برگرداند.یک بار دیگر مادربزرگم من را به سطل آشغال انداخت و باز هم یادش رفته بود دستبند را در بیاورد.برای همین باز هم یک رفته گر دیگر من را پیدا کرد و مادربزرگم برای سومین بار هم من را به سطل آشغال انداخت.بعد یک رفته گر دیگر من را به خانه اش برده بود.وقتی به خانه آنها رفته بودم دستم شکسته بود و سگ روی دستم را خورده بود.همسر آن رفته گر یک هفته از من نگهداری کرده بود و با قنداق من را زنده نگهداشته بود.اما چون خودشان هفت،هشت بچه داشتند و وضع مالی شان خوب نبود،یک بار دیگر هم آنها من را سر راه گذاشتند.این بار دیگر یک نفر که من را پیدا کرد به شیرخوارگاه تحویلم داد.پدر و مادر خوانده ام هر بار بچه دار شده بودند فرزندشان فوت کرده بود.برای همین اقدام کرده بودند تا بچه ای را به فرزندی قبول کنند.وقتی یک ماهه بودم من را تحویل گرفتند و بچه خودشان هم تازه فوت کرده بود.برای همین مادرخوانده ام هنوز شیر داشت و دو سال به من شیر داده بود.»

سختی های یک فرزند خوانده

فاطمه رنج های زیادی به خاطر برچسب سرراهی بودن تحمل کرده است:«شش ساله که بودم گاهی اوقات مادرم من را نزد همسایه می گذاشت تا به کار خیاطی اش برسد.عروس همسایه خوشش نمی آمد مادرشوهرش از من نگهداری کند.آنها یک طوطی داشتند که روی درخت بود و کلید قفسش به گردن زن صاحب خانه بود.قرار بود طوطی را به شاه هدیه بدهند.یک روز عروس خانواده طوطی را پر داده بود و به مادرشوهرش گفته بود من این کار را کردم.همسایه ها در حیاط خانه شان جمع شدند و من را کتک زدند و می گفتند تو حرامزاده و شر هستی! بعد من را به پاسگاه بردند و آنجا هم سربازها با باتوم من را کتک زدند.فردای آن روز در مدرسه هم پرونده ام را زیر بغلم گذاشتند و اخراجم کردند.می گفتند این دانش آموز پاسگاه رفته و سابقه دار است! مادرم با گریه و التماس خواهش کرد که دوباره مدرسه بروم.سر کلاس که رفتم دیدم که روی تخته بزرگ نوشته شده بود سرراهی! سریع به توالت رفتم و آفتابه را پر کردم و تخته را شستم.معلم که سر کلاس آمد،من را بیرون انداخت و گفت تو تخته را خراب کرده ای.دوباره اخراج شدم و مدت ها هر روز صبح پشت دیوار مدرسه می نشستم اما به مدرسه راهم نمی دادند.»

او در ادامه می گوید:«یک بار در کوچه با بچه ها در حال بازی بودیم.یکی از بچه ها گفت که دو سال از من بزرگتر است اما هم کلاسی من بود.در عالم بچگی به او گفتم مگر خنگی که این همه رفوزه شدی؟او هم گفت آدم خنگ باشد بهتر از این است که سرراهی باشد.من خیلی ناراحت شدم و او را کتک زدم.بعد مادرش گفت خانه شان بروم و گفت کارم دارد.چند زن سر من رختند و دست و پایم را نگهداشتند و در دهانم خلط و نجاست ریختند.بعد گفتند پدر تو در بندرعباس است و تو هم باید پیش او بروی.»

احسانی در مورد برخورد بد دیگران در ادامه گفت:«اقوام مادرخوانده ام من را دوست نداشتند.به من عیدی نمی دادند و اجازه نمی دادند که مادرم برای من لباس نو بدوزد.حتی وقتی ازدواج کردم و با بچه هایم برای دیدن پدر و مادرم به یزد می رفتم،به عنوان ناشناس به خانه پدرم تلفن می زدند و بچه هایم که گوشی را برمی داشتند به آنها می گفتند مادرتان حرامزاده است!»

می خواهم حقم را از زندگی بگیرم

احسانی در آخر گفت:«دلم می خواهد اسمم در شناسنامه پدرم برود.من نه هویت دارم و نه ارث!مطابق دین و قانون از پدرخوانده ام ارث نبردم.اما وضع مالی پدر واقعی ام خوب است و می خواهم هویت من را رسما و قانونی بپذیرد.این حق من است و بعد از این همه سختی دلم می خواهد حقم را از زندگی بگیرم.من دراین اتفاقات و سختی ها هیچ نقشی نداشتم.»آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

 

وبگردی