عروس 20 ساله زندگی اش را باخت / وقتی به ملاقات شوهرم در زندان رفتم این بلا سرم آمد
حوادث رکنا: زن مبتلا به ایدز داستان غمبار زندگی اش را تعریف کرد زندگی اش پر از حسرت ها و آرزوهایی بود که در قاب آیینه شکسته شده بودند.
به گزارش اختصاصی رکنا ، آینه شکسته بود؛ آینه دلش، آینه نگاهش و آینه زندگیاش. حالا جای جای این زندگی پر از زخم بود؛ زخمهایی که با گذشت زمان هر روز و هر دقیقه عمیق و عمیقتر میشد.
سرش را به قاب پنجره تکیه کرد. تنها درخت چنار بلند داخل خیابان بود که از سالها قبل همدم و مونس تنهاییهایش بود. کارش شده بود باز کردن پنجره و درددل کردن با درخت و آسمان. شوک بزرگی که تمام وجودش را از چند هفته پیش لرزانده بود. آنقدر با قدرت بود که هنوز هم ادامه داشت. هنوز هم بندبند بدن و دلش میلرزید و توان حرف زدن را از او گرفته بود. دیگر نه ذهنش کار میکرد و نه زبانش. نه جرات بازگو کردن این درد را داشت و نه توان تحمل و کشیدن آن را با شانههای خسته و شکستهاش.
زندگی یک زن با بیماری ایدز
قلبش را انگار به اندوه تمام شکوفههایی که شکفته از درخت زندگی میریختند، باید پیوند میزد.
سن و سالی نداشت، 18 ساله شوهرش داده بودند و در 20 سالگی کاخ تمام آرزوهایش فروریخته بود.
مادرش در بستر بیماری بود. نمیتوانست به او از این شکست بزرگ بگوید. دلش میخواست به خانه قدیمی برود و در برابر پدرش بایستند و با فریاد به او بگوید چرا به زور و جبر او را به دنیای سیاه هل داده بود. دنیایی که آخرش تباهی بود. با صدای باز شدن در آرام اشکهایش را پاک کرد.
مرد بیآنکه به روی خودش بیاورد، از کنار ناراحتیهای او میگذشت. انگار نه انگار که چه بلایی سر او آورده است. انگار نه انگار که او را بدبخت کرده است. از دیدن جلال ترس بدی وجودش را پر میکرد:
- بیا خانم! این خریدها را جابهجا کن و بعد هم با هم یک سر خانه مادرم برویم.
حوصله نداشت، همه به او بد کرده بودند، حتی خانواده جلال هم با او روراست رفتار نکرده بودند. از همهکس و همهچیز بیزار بود:
- من با تو هیچ جا نمیآیم. نه از خانوادهات دل خوشی دارم و نه از تو. پس مرا تنها بگذار و برو.
جلال شروع به داد و فریاد کرده بود:
- فکر کردهای چه خبر است. تو دختر شاه پریها هستی؟ مگر چه شده است. تو هم مثل بقیه. تو هم یکی. مگر من نیستم، تو هم یکی.
بغض هر لحظه بیشتر گلویش را میفشرد. شنیدن حرفهای جلال آزارش میداد:
- مگر من نیستم. سالهاست که دارم زندگی میکنم. سالهاست که دارم به زندگیام ادامه میدهم. عمر آدم هر وقت که قرار باشد تمام شود، تمام میشود. پس اینقدر خودت را آزار نده. هر آدمی قسمتی دارد. قسمت من و تو هم این بوده که کنار هم اینطور زندگی کنیم.
بعد از یک ماه از خانه بیرون زده بود. پاهایش به سختی بدن او را به جلو میکشیدند. انگار که تمام انرژیاش را از دست داده بود.
وارد مرکز که شد، مبهوت به زن و مردهای نگاه میکرد که هر کدام سعی میکردند گوشهای خود را پنهان کنند تا کسی آنها را نبیند.
روسریاش را جلوتر کشید و چشم دوخت به موزائیکهایی که کنار هم ردیف شده بودند.
زندگی او هم انگار مثل قرار گرفتن همین موزائیکها بود. عشق موزائیکی میان او و جلال انگار باید ادامه مییافت. نه راهی برای فرار داشت و نه امکانی برای نجات.
همانطور که موزائیکهای ردیف شده جایی برای خارج شدن نداشتند، او هم راهی برای خروج نداشت. باید همانجا که بود، محکم محکم میماند و زندگی میکرد:
- سلام!
نشست و چشم دوخت به دهان دکتر:
- مثل اینکه هنوز نتوانستهاید با اصل قضیه کنار بیایید. به هر حال این مشکلی است که پیش آمده و شما بهترین کاری که برای مقابله با آن میتوانید انجام دهید، این است که داروهایتان را مصرف کنید. باید این بیماری را کنترل کنیم. این ویروس...
از درمانگاه که بیرون زد و به خانه رفت، هنوز حالش خوب نبود.
با خودش، زندگی و اطرافیان سر جنگ داشت. هر چند دکتر گفته بود راههای انتقال این بیماری چگونه است، ولی دل در دلش نبود. میترسید او هم ناخواسته کابوس زندگی آدم دیگری شود. همانطور که جلال کابوس زندگی او شده بود. حالا مطمئن بود که همان دو ماه محکومیت شوهرش به زندان به خاطر اعتیاد عامل این بدبختی است. همان دو ماهی که راه زندان را وقت و بیوقت پیموده بود و با قلبش عشق، محبت و امید به او داده بود تا از دام اعتیاد رها شود و پس از آن با هم خوب زندگی کنند. همان دو ماهی که مرد در زندان با سرنگهای آلوده کار خودش را میکرد و به دروغ به او وعده میداد که زندگیشان را تغییر داده بود. البته شاید اگر او کمی باهوش بود، زودتر میفهمید جلال زندگی را تغییر داده بود. بیشترین ناراحتیاش این بود که به زودی باید فرزندی را به دنیا میآورد؛ بچهای که یک کودک ایدزی میشد. کودکی که با درد و سیاهی به دنیا میآمد و در آغوش یک پدر و مادر گرفتار و آلوده و محکوم به مرگ زودرس باید نفس میکشید.
ناگفته های زن مبتلا به ایدز وقتی باردار بود
نمی دانست باید با این شرایط چگونه زندگی کند. نمیدانست باید چگونه به این وضعیت ادامه دهد.
از نظر روحی و روانی کم آورده بود. یک وحشت بزرگ بر روحش سایه انداخته بود. یک سایه سیاه که انگار نمیخواست دست از سرش بردارد. سایهای که گرفتارش کرده بود و مدتها بود که او را بین زمین و آسمان نگه داشته بود. حالا بر تمام وحشتهایش حکایت مادریاش هم اضافه شده بود.
از خواندن لالایی هم میترسید. میترسید که کودکش به خواب ابدی برود و لالاییاش ناتمام بماند.
پاسخ مشاور/ دکتر ایرج وثوق روانپزشک، مشاور خانواده و مدرس دانشگاه
معمولا فرد در مواجهه با یکسری بیماریهایی که تهدیدهکننده به شمار میرود و زندگی و حیات او را تحتتاثیر قرار میدهد، ممکن است واکنشهای مختلفی از خود نشان دهد. وقتی یک فرد به دنبال رفتارهای پرخطری که انجام داده است، فکر عواقب آن را نمیکند، ولی به محض اینکه با بیماری مواجه میشود، واکنشهایی از قبیل انکار را از خود نشان میدهد و این فرد در چنین شرایطی باور نمیکند که دچار این بیماری لاعلاج شده است. دومین واکنشی که این افراد در برابر بیماری خود نشان میدهند، خشم و عصبانیت است.
این افراد نسبت به افراد دیگر که سالم هستند، شکایت میکنند و حتی ممکن است نسبت به خانواده و پزشکان هم که بیماری او تشخیص دادهاند، واکنش خشم نشان دهند. سومین واکنش که در قبال بیماری فرد از خود بروز میدهد، واکنش چانهزنی است که به صورت توسل جستن، گریه کردن و التماس کردن به خداوند در جستوجوی این هستند که راه دیگری پیدا کنند که به بهبود دست پیدا کنند. یکی دیگر از مراحلی که فرد بیمار با آن روبهرو میشود، این است که ممکن است احساس افسردگی کند. تمام این مراحل در افرادی که مبتلا به بیماری ایدز هستند، بروز پیدا میکند و چنانچه فرد این مراحل را طی نکند، مسعتد انواع اختلالات روانی میشوند. افرادی که قربانی بیماری ایدز هستند، در این مراحل ذکر شده دچار چالش و بحرانهایی میشوند که به تنهایی قادر به حل و رفع آن نیستند.
مرحله دیگری که فرد ممکن است درگیر آسیب شود، مرحله پذیرش است که ابتدا این مساله را منکر میشود، در صورتی که فرد در نهایت باید این بیماری را بپذیرد. با توجه به اینکه برخی از این بیماریها مانند ایدز قابل سرایت است و ممکن است قابل پنهان کردن نباشد، بنابراین فرد مبتلا به ایدز باید به جای پنهانکاری و ترس از برچسب خوردن در خصوص بیماریاش باید واقعیت را پذیرفته و آن را در ذهن دیگران جا بیندازد و با کسانی که با او زیر یک سقف زندگی میکنند و در مجاورت یک رابطه نزدیک هستند، این موضوع را بیان کند تا دیگران با رعایت اصول بهداشتی به این بیماری مبتلا نشده و قربانی دیگری نداشته باشد. در صورتی که بیماری ایدز از نزدیکان پنهان بماند، این افراد همیشه با یک ترس و خشم فروخورده به زندگی خود ادامه میدهند، از این رو کتمان کردن این موضوع نهتنها شرایط را بهتر نمیکند، بلکه خشم فرد مبتلا را به دنبال خواهد داشت.
افراد مبتلا به ایدز در برخی موارد تصور میکنند اگر خانواده و اطرافیانشان از این مساله مطلع شوند، برچسب و انگ به آنها بزنند و نگران این موضوع هستند که آنها را طرد کنند. در صورتی که این افراد باید شرایطی را در خانواده مهیا سازند تا خانواده نقش حمایتی خود را به اجرا در بیاورد و با دادن روحیه و اجتناب از قضاوتهای اخلاقی و برچسب زدن خانواده باید سعی در بازسازی روحیه این افراد داشته باشد تا خود فرد بیمار مبتلا به ایدز نیز شرایط را بپذیرد و در مرحله خشم و شوک بتواند بهترین تصمیم را برای زندگی خود اتخاذ کند. افرادی که در مرحله خشم و شوک هستند، در مواجهه با این بیماری باید از گرفتن هر تصمیمی دوری کنند، زیرا گرفتن هر تصمیم در این شرایط باز هم به ضرر آنها خواهد بود و از لحاظ جسمانی و روحی آسیب بیشتری به آنها وارد میآورد، بنابراین به این دلیل توصیه میشود افراد هیچ تصمیمگیری نداشته باشند تا به لحاظ روحی و روانی حالتی ثابت به خود بگیرند و به صورت منطقی مشکل و بیماری خود را بپذیرند.
افراد مبتلا به ایدز بویژه افرادی که قربانیان این اتفاق هستند، باید بتوانند حالتهای هیجانی خود را کنترل کنند و برای آینده خود یک برنامه جدی داشته باشند. نظام حمایتی خانواده در این میان نقش مهمی را ایفا میکند و خانواده در همراهی فرد مبتلا به ایدز و پذیرفتن این گامهای ذکر شده تاثیرگذار است.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر