آزار غزاله در پاتوق معتادان / من بچه طلاق بودم

به گزارش رکنا، از افراد نزدیک خود زخم خورده است . می گوید مادر، نامادری و پدربزرگش هر کدام زخمی بر تن نحیف اش زدند.به گفته خودش در 6 سال ابتدایی دوران کودکی اش زندگی عادی داشت و مثل بقیه بچه های هم سن و سالش روزگار می گذراند اما انگار این دوران آرامش قبل از توفان بود. دختر دل شکسته می گوید: 6 سال داشتم و هنوز در کودکی ام غرق بودم که مادرم با رفتار نادرست زندگی و آینده مرا نابود کرد.

مادرم رفتارهای ناشایستی داشت و مرا به زور داخل یک اتاق حبس می کرد. مدتی از این رفتار مادرش می گذرد تا این که پدرش از ماجرا باخبر و توفانی به پا می شود. شوهر عصبانی بعد از مدتی کشمکش و کتک کاری همسر خطاکارش، او را طلاق می دهد.

دختر معصوم بعد از این اتفاق از نظر روحی و روانی دچار بحران می شود و به خاطر محروم شدن از زندگی عادی و دوران متشنج روحش زخم عمیقی برمی دارد و به ناچار با پدرش راهی خانه پدربزرگ می شوند اما بعد از مدتی دوباره اتفاق جدید و بغرنجی برای دختر می افتد. دختر که اشک در چشمانش حلقه زده است، می گوید: وضعیت مالی درستی نداشتیم به خاطر همین پدرم تصمیم گرفت مدتی در خانه کوچک و محقر پدربزرگم زندگی کنیم. پدرم سخت کار می کرد تا بتواند مخارج زندگی و تحصیل مرا تامین کند. بعد از این اتفاقات مادر نامهربانم که کانون گرم خانواده مان را نابود کرده بود با یک مرد غریبه ازدواج کرد و بابت این رفتار او خیلی دلم شکست. مدتی از این ماجرا گذشت تا این که مادر بزرگم با اصرار برای ازدواج مجدد پدرم دردسر جدیدی را برایم رقم زد. هر چند پدرم اوایل راضی به ازدواج مجدد نبود اما با اصرار مادربزرگم تن به ازدواج با زنی داد که چند سال از خودش بزرگ تر بود و دوباره متلاشی شدن زندگی ام را تجربه کردم.

با ازدواج مجدد پدر دلهره و زخم های عمیق دختر تنها را احاطه می کنند و او هر روز بیش از گذشته دچار بحران می شود. بعد از این ماجرا آرامش دختر در کنار نامادری تنها مدتی دوام می آورد و بعد از آن دوباره ورق برمی گردد و زندگی سیاه و آوارگی اش شروع می شود. توجه خاص پدر به دخترش حسادت نامادری را برمی انگیزد تا جایی که او قربانی این حسادت زنانه می شود. او می گوید: بعد از این ماجرا نامادری ام هر روز به بهانه ای سعی می کرد رابطه بین من و پدرم را خراب و او را به من بدبین کند تا به خواسته اش که آوارگی و در به دری من بود، برسد.

روزی حتی نامادری ام مرا متهم به دزدی از پس انداز پدرم کرد. این رفتار نامادری ام تا جایی پیش رفت که علاوه بر دزدی به من تهمت برقراری رابطه نامشروع با پسران غریبه را زد و با این حربه توانست مرا به باد کتک بگیرد. حتی یک شب زمانی که پدرم در خانه نبود مرا به زور از خانه بیرون کرد و روز بعد هم به پدرم گفت که از خانه فرار کرده ام. نامادری بدتر از مادرش آن قدر دختر بی پناه نوجوان را تحت فشار روحی و روانی قرار می دهد که او دست به خودکشی می زند اما موفق نمی شود. نامادری اش مدام با اتهامات ناروا در گوش پدرش زمزمه می کند تا این که بعد از مدتی موفق می شود او را علیه دختر بشوراند. بالاخره پدر تسلیم نامادری می شود و دختر نوجوان را از خانه بیرون می کند.

بعد از این اتفاق دختر نوجوان با این که اصلاً دوست ندارد نزد مادر خطاکارش برگردد اما از سر ناچاری و بی خانمانی مدتی پیش او روزگار می گذراند ولی این تمام ماجرا نبود و نامادری اش با کینه تمام نشدنی اش دوباره پدرش را با یک مشت الفاظ دروغین متقاعد می کند که با تحت فشار قرار دادن همسر سابقش او را از سرپرستی دخترش پشیمان کند. دختر در به در می گوید: با فشار و تهمت های بی جای پدرم، مادرم به ناچار مرا از خود راند و دوباره آواره کوچه و خیابان شدم. مانده بودم به کجا بروم تا این که پدر بزرگم به دنبالم آمد و مرا پیش خودش برد. مدتی پیش پدربزرگم زندگی کردم. وضعیت مالی اش تعریفی نداشت و به سختی روزگار می گذراند. انگار آوارگی دست از تعقیب من برنمی داشت و بعد از گذشت مدتی رابطه بین پدرم با پدربزرگم به هم خورد. ترکش این اختلاف که مسبب آن نامادری ام بود به من خورد و از خانه پدربزرگم هم رانده و سرگردان شدم و مدرسه را رها کردم. حیران و سرگردان مانده بودم چه کار کنم تا این که با یک زن ژولیده آشنا شدم که اعتیاد از سر و رویش می بارید. بعد از این آشنایی تا به خودم آمدم دیدم در پاتوق معتادان هستم. مدتی را در آن جا سر و حقارت ها و رفتارهای ناشایست برخی معتادان را تحمل کردم بارها بناچار تن به خواسته های شیطانی مردان معتاد دادم و هرروز اعتیادم  بیشتر شد. شب ها سرگذشتم مثل یک فیلم سیاه از جلوی چشمانم عبور می کرد و تا صبح در تنهایی ام در سکوت فریاد می زدم اما کسی اشک هایم را نمی دید.

مدتی از این ماجرا گذشت تا این که روزی در داخل خیابان که برای پیدا کردن مواد پرسه می زدم، یکی از اقوام جاده روشنایی را نشانم داد تا از چاه ظلمت و تاریکی روزگار خارج شوم و به زندگی عادی ام برگردم. الان مدتی است در کمپ به سر می برم تا با خلاص شدن از شر اعتیاد تصمیم درستی بگیرم. هر چه بود از خطای مادرم شروع شد و بعد از آن نیشتر نامادری ام روی زخمم گذاشته شد و مرا آواره کوچه و خیابان کرد. از طرفی دعواهای خانواده ام مرا به خاک سیاه نشاند، الان فقط می خواهم بعد از یک عمر آشوب و آوارگی مدتی در ساحل آرامش زندگی کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

صدیقی