به گزارش رکنا، حمید مرد سر به راهی بود، همان روزهای اول زندگی متوجه شده بود. خوب می‌دانست که هیچ چیزی نمی‌تواند این آرامش را از او بگیرد. زهرا در زندگی به مردی با این آرامش نیاز داشت. مردی که به آرامی کشتی شکسته قلب او را به جلو هدایت کند ولی حالا متوجه شده بود که اشتباه کرده است. صدای زنگ تلفن او را از افکارش دور کرد.

-الو؟

صدای مهتاب خواهر حمید که به گوش‌اش خورد، ضربان قلبش تند شد. مهتاب سه سال از او کوچک‌تر بود ولی نبض قلب حمید در دست این دختر بود.

-داداشم خونه‌اس؟!

زهرا به مهتاب سلام کرده بود.

-نه! هنوز نیامده.

مهتاب گوشی را قطع کرده بود. قطره‌های اشک به چشمان زهرا دویده بود. با چرخیدن کلید در قفل در آپارتمان زهرا به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد. حمید به خانه رسیده بود.

با صدایی لرزان به حمید سلام کرد. حمید کیف‌اش را گوشه ای انداخت و به او نگاه کرد: چی شده؟ داری آب‌غوره می گیری؟

-آخه خواهرت تلفن زد و هر چی که خواست به من گفت هر طور که...

حمید بی‌توجه به حرف‌های زهرا، تلفنی با خواهرش صحبت کرد و وقتی گوشی تلفن را گذاشت، زهرا با یک فنجان چای جلوی او ایستاده بود. حمید در یک لحظه محکم زیر سینی کوبید و گفت: عجب! پس زبان دراز هم شده‌ای؟ چه انتخابی کرده‌ام؟ خوش به حال من با این زن گرفتنم...

زهرا آن شب اولین کتک زندگی‌اش را خورده بود. نمی‌دانست چه جرمی مرتکب شده‌ است ولی بعد از سه ماه وقتی که فهمید نقشه مهتاب برای او عملی شده است و باید به خواسته خواهرشوهرش به خانه پدر و مادر شوهر برود و در کنار آن ها در اتاقی زندگی کند، تن‌اش لرزید. حمید خانه کوچک‌اش را اجاره داد و زهرا با بخش کمی از وسایلش پای به خانه مادر شوهر گذاشت. از همان روز اول تمام مسئولیت‌ها به دوش او گذاشته شد. از همان روز اول ایرادگیری‌های همه شروع شده بود. با این که نهایت دقتش را داشت ولی باز هم کارهایش به هم می‌ریخت.

غیر ممکن بود غذاهایش شور نشود. هیچ شبی نبود که صدای حمید و اهالی خانه بلند نشود.

بعد از سه شب حمید جلوی همه اهالی خانه او را کتک زد.

-لجبازی می کنی؟ غذاها را شور می‌کنی؟ می‌خواهی جلوی من قد علم کنی؟...

زهرا به قهر به خانه پدر رفته بود ولی بعد از یک هفته با پا در میانی پدرش به خانه حمید برگشته بود. با این که حمید را دوست داشت ولی چیزی او را به شدت آزار می‌داد. نمی‌دانست چرا در زندگی‌اش از این اتفاق‌ها می‌افتد.

بعد از چند روز که مهتاب را زیر نظر گرفت مطمئن شد تمام این مشکلات از سوی مهتاب در زندگی‌اش به وجود می آید. دخالت های مهتاب حتی بعد از آن که او صاحب فرزند هم شد ادامه یافت. زهرا حتی نمی‌توانست برای تغذیه بچه‌اش یا تربیت و نگهداری او تصمیم بگیرد. هر تصمیم‌گیری در زندگی‌شان باید با حضور مهتاب انجام می‌شد. بعد از شش‌سال زندگی مشترک کارد به استخوانش رسیده بود. کمتر کسی از نزدیکان و آشنایان بود که با حمید در این باره صحبت نکرده باشد ولی حمید کار خودش را می‌کرد.

زهرا دیگر نمی توانست به این زندگی ادامه دهد، هر طور بود باید از مهلکه‌ای که در آن گیر افتاده بود، خودش را نجات می‌داد.

قاضی دادگاه خانواده تصمیم آخر را گرفت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی