خواهر بزرگم را به عباس آقا موادفروش دادند / روایت زندگی سیاه یک قوم معتاد
رکنا: در طول عمرم، همیشه اطرافم را افراد معتاد گرفته بودند. پدر و مادرم هر دو معتاد بودند و پدربزرگ ها و مادر بزرگ هایم نیز اعتیاد داشتند.
به گزارش رکنا، چقدر ما بوی مواد، رنگ و طعم آن را خوب تشخیص می دادیم. یک خواهر و یک برادرم که از من بزرگ تر بودند هم اعتیاد داشتند و همه به فکر بودند تا خواهر بزرگم را به عباس آقا که وضعش خوب بود، بدهند. او هم توزیع کننده مواد بود و خودش هم مبتلا. من هم گاهی سر بساط بقیه می نشستم و مصرف می کردم و هر چه می خواستم برادر کوچکم را از این مخمصه نجات بدهم فایده ای نداشت و کم و بیش در گیر شده بود. دوره ابتدایی ام که تمام شد مثل بقیه انگار تحصیلاتم تکمیل شد. برادر بزرگم یا فراری بود یا زندان. کمی که بزرگ تر شدم همه از زیبایی من صحبت می کردند و مادرم می گفت: شاید همین باعث بلندی بختش شود. تازه ۱۵ سالم به پایان رسیده بود که سر کوچه مان یک مغازه سبزی فروشی باز شد که آن را احمد آقا اداره می کرد. هر وقت به مغازه احمد آقا می رفتم می گفت: حیف تو که در این خانواده زندگی می کنی. احمدآقا دختری داشت که دانشگاه می رفت و گاهی به مغازه پدرش می آمد تا با او به خانه شان که در محل ما نبود بروند. یک روز احمد آقا مرا به دخترش نشان داد و گفت: محبوبه جان این الهه است که برایت گفته بودم و او ضمن احوالپرسی خواست که با من بیشتر آشنا شود. به او گفتم که ما هیچ شباهتی به هم نداریم ولی گفت از کجا می دانی؟ شاید هم خیلی خصوصیات مشترک داشته باشیم. از خدا خواستم و به خانواده ام هیچ نگفتم. می ترسیدم او را مثل خودشان کنند. ماه ها یکدیگر را می دیدیم و دیگر کاملاً دوست شده بودیم. چند بار از من خواست که ترک کنم. به او گفتم که پوست و خون من با اعتیاد عجین شده است ولی گفت کمکم می کند. یک روز مفصل با مادرم صحبت کرد. مادرم بدون اطلاع پدرم و بقیه موافقت کرد تا مرا در یک مرکز ترک اعتیاد بستری کنند. یک سال و نیم بعد که پدرم فکر می کرد من از خانه فرار کرده ام با پولی که مادرم برای هزینه ترکم می داد و با کمک های بی دریغ محبوبه، اعتیادم را ترک کردم. برایم کاری در یک درمانگاه پیدا کردند و قرار شد با حقوق مختصری در اتاقکی بسیار کوچک در همان درمانگاه زندگی کنم . چقدر راضی و خوشحال بودم. زندگی مثل آدم حسابی ها ، دلم را گرم کرده بود. چندین پیشنهاد ازدواج داشتم که وقتی احمد آقا فهمید مرا به حسین معرفی کرد ، برادرزاده اش بود و دیپلم داشت و یک وانت که با آن کار می کرد. خدایا شکرت که انسان های خوبی را در مسیر زندگی ام قرار دادی تا از بدبختی رها شوم و سعادت را احساس کنم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر