به گزارش رکنا، رئیس حسابداری بودن باعث شده بود رفت و آمد زیادی به دفتر مدیر عامل داشته باشم و بالطبع خانم منشی هم کم لطفی نمی‌کردند و من را کلی پشت در اتاق رئیس منتظر می‌گذاشتند دیگر سالن انتظار شده بود پاتوق من و نسیم که من را درخصوص مسائل خانوادگی محک می‌زد.

هر روز وقتی کار تمام می‌شد و به خانه بر می‌گشتم می‌دیدم که «سولماز» همه چیز را برای آسایش من آماده کرده است او زن خوب و مهربانی بود، زیبا هم رفته رفته شیطان می‌شد و دل همه را می‌برد.

در خانه هر وقت به یاد منشی شرکت می‌افتادم یک جورهایی سعی می‌کردم خودم را مشغول کنم تا از فکرش بیرون بیایم گاهی موفق می‌شدم اما بعضی مواقع در برابر آن چه در اداره گذشته بود تسلیم تخیل می‌شدم.

سولماز، وقتی خنده‌های بی‌دلیل من را می‌دید تصور می‌کرد به خاطر شیرین کاری‌های زیبا کوچولو است غافل از این که مرد زندگی اش دلباخته است، انگار همین دیروز بود که پاشنه در خانه پدر سولماز را کنده بودم، من و او هر دو در یک دانشگاه و به مرور به هم علاقه‌مند شده بودیم.

همسرم به درخواست من دیگر به محل کارش نرفت، درآمد خوبی داشت و رئیس بخش فنی اداره‌اش بود اما به خواسته من احترام گذاشت و در خانه ماند، من قول داده بودم نگذارم به او سخت بگذرد، همین کار را هم کرده بودم اما بعد از سه سال زندگی می‌دیدم که همه چیز را باخته ام.

نسیم از علاقه‌اش به من می گفت و این که از چه شخصیت مردانه‌ای خوشش می آید من نیز سعی می‌کردم خودم را علاقه مند نشان دهم و سعی کنم رفتارم مطابق با شخصیت مردانه‌ای باشد که باب میل اوست.

رفته رفته رابطه ما صمیمی‌تر شد تا این که من به خودم جرئت دادم و به او گفتم علاقه‌مندم او همسرم باشد اما...! وقتی اما را شنید ترشرویی کرد، اخم به ابرو انداخت و پرسید: اما چی!؟

نتوانستم بگویم اما حدسیات نسیم شنیدنی بود او گفت که حتماً پدر و مادرت مخالف هستند یا آن ها لقمه دیگری برای تو پیچیده‌اند، نسیم بدون این که اجازه بدهد من حرفی بزنم تا جایی پیش رفت که از دهانش شنیدم به اندازه ای من را دوست دارد که حتی اگر زن و بچه داشته باشم باز حاضر است همسرم شود.

برگ برنده به دستم آمد دقیقاً یادم است که در پارک ساعی بودیم این حرف را شنیدم و نگذاشتم نفس او بی‌خودی هدر برود پریدم وسط حرفش و پرسیدم: «اگر این طور است پس مشکلی نیست»!

باورش نمی‌شد اما واقعیت را به او گفتم دو روز با من قهر بود تا این که به تلفن من جواب داد و برای من یک شرط گذاشت:« اگر می خواهی من را داشته باشی باید همسرت را طلاق دهی»!

چه شرط سختی بود، یک هفته‌ای در خودم بودم با هیچ کس حرف نمی‌زدم، سولماز تصورش این بود برای من اتفاق بدی افتاده باشد، سعی می کرد دلداری‌ام بدهد و مثل پروانه دورم می چرخید غافل از این که چه توطئه‌ای برای او و دختر کوچولویمان کشیده‌ام.

یک ماه وقت گرفتم تا بتوانم دلیلی برای طلاق با سولماز پیدا کنم، هر چه کردم چیزی به دستم نیامد، هر برخوردی در خانه می‌کردم با کوتاه آمدن زنم خنثی می‌شد، دیگر کلافه شده بودم از طرفی نسیم هر روز فشار می آورد که کار را تمام کنم و از سوی دیگر مهربانی‌های همسرم به یادم می افتاد، خیلی عصبی شده بودم تا این که بهانه به دستم آمد، یک بار وقتی مادرم به خانه ما آمده بود زنم به حمام رفته بود و لباس‌ها را نشسته بود، مادرم ایرادی نگرفت اما من قشقرقی به پا کردم آن قدر غر زدم تا این که سولماز از کوره در رفت و با صدای بلند از من خواست حرف نزنم چون بچه ترسیده است.

از خانه بیرون زدم و دیگر برنگشتم فقط پیغام دادم که سولماز به خانه‌ پدرش برود و منتظر تماس من باشد، وقتی او با چشم گریان رفت نفس راحتی کشیدم سریع به دادگاه خانواده رفتم و درخواست طلاق دادم.

یک هفته نگذشته بود که تلفن محل کارم زنگ زد، صدای سولماز بود او گریه و عذرخواهی می کرد اما گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود، صدای زیبا را هم شنیدم اما انگار جادو شده بودم، هیچ چیزی نمی‌فهمیدم و کمی هم سنگدل شده بودم.

وقتی سولماز ناامید شد پیغام فرستاد که می‌داند درگیری با او یک بهانه بوده است. او به چیزهایی اشاره کرد که تا آن زمان فکر می‌کردم متوجه نیست، رفتارهایی که از من دیده بود و به رویم نیاورده بود، جالب بود او حتی اسم نسیم را هم از زبان من شنیده بود چندباری به اشتباه او را نسیم صدا زده بودم.

همه چیز روشن شده بود فقط مانده بود خواستگاری از نسیم اما یک روز وقتی به اداره رفتم از نگهبان شنیدم که مدیرعامل دستور داده است من را به داخل راه ندهند! می‌دانستم دشمنی شده است هر چه سعی کردم به دیدن رئیس بروم نشد تا این که او را هنگام خروج از اداره دیدم با خوشرویی من را پذیرفت و با خنده به من گفت که از چهار ماه پیش وقتی حساب‌های شرکت به هم ریخته بود تصمیم به اخراج تو گرفتیم اما باز فرجه دادیم تا این که در این اواخر حساب‌ها کلاً غیرقابل استفاده بود و لازم شد عذر تو را بخواهیم.

او حق داشت، من اصلاً روی کارم تمرکز نداشتم و همه‌اش به خاطر هوایی شدنم بود، بیکار شده بودم، آن روز با نسیم تماس گرفتم او در اداره بود گفت شب به دیدنش بروم و من این کار را کردم.

نسیم به من گفت خیلی سعی کرده است رای و نظر مدیرعامل را عوض کند اما نشده است نیاز به زمان دارد و باید روی این موضوع کار کند.

از آن به بعد رفتارهای نسیم سست شد، کمتر تماس می‌گرفت، برایم بهانه می‌آورد و گاهی گوشی را با شنیدن صدای من قطع می‌کرد، خیلی سعی کردم دلیل آن را بفهمم تا این که بعد از سه ماه آب پاکی را روی دستانم ریخت.

نسیم گفت: « باور کن می‌خواستم با تو زندگی کنم اما مردی که او را دوست داشتم و به فرانسه رفته بود برگشته است فکر می کردم او ازدواج کرده، الان به خواستگاری‌ام آمده است و به ناچار باید تو را فراموش کنم»!

او هم حق داشت ناجوانمردی مثل من باید خوار و ذلیل می‌شد، چند روزی تا دادگاه باقی مانده بود، باید سولماز را طلاق می‌دادم می‌دانستم که نسیم دروغ می‌گوید او چون می‌دانست رئیس حسابداری روزی مدیرعامل خواهد شد به من ابراز محبت می کرد حالا دیگر رئیسی در کار نبود و حتماً دنبال کسی دیگر بود.

یک روز مانده به دادگاه به در خانه پدر زنم رفتم باور کنید از ته دل گریه می‌کردم، سولماز خیلی سعی کرد گریه نکند و من را پس بزند اما وقتی به گریه افتاد فهمیدم من را بخشیده است.

سولماز به خانه برگشت، نمی‌دانم چه شد که مدیرعامل شرکت به من زنگ زد و خواست به دیدنش بروم، در آن جا فهمیدم علت اخراج من مشکلات خانوادگی‌ام بود و رئیس شرکت چون قبلاً سولماز را می‌شناخت وقتی فهمیده بود من در زندگی نامردی کرده‌ام من را اخراج کرد.

وقتی رئیس حسابداری شرکت شدم نسیم با پای خود از شرکت رفت البته اگر هم می‌ماند اخراج می‌شد فقط فهمیدم که او به رئیس بخش اداری دل بسته بود و ماجرای خواستگار فرانسوی‌اش دروغ بود.

الان هفت سالی از آن ماجرا می گذرد، سولماز و زیبا نورچشمانم هستند و من عاشق زندگی‌ام هستم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی