زن جوان درباره روزهای پر تلاطم زندگی اش می گوید: دختر بزرگ خانواده و بسیار سرکش بودم و تا به خواسته ام نمی رسیدم دست از لجاجت بر نمی داشتم. پدرم را به خاطر این رفتارهایم خیلی زجر دادم و مشکلات زیادی را به او تحمیل کردم. خواهر کوچک ترم مدام به من نگاه می کرد که چه کارهایی انجام می دهم تا او هم همان کارها را انجام دهد و چراغ خاموش به خواسته هایش برسد.

در روستا به خاطر رفتارهای زننده ام زبانزد بودم و البته فقط به خاطر رفتارم نبود بلکه به خاطر خوش سیمایی ام مدام زیر ذره بین و تحت تعقیب چشم های برخی پسران بودم.

پدرم خیلی تلاش کرد از جاده اصلی حیا و شرم خارج نشوم و به جاده خاکی نزنم اما من روش های خاص خودم را برای دور زدن او داشتم و هر بار بعد از مدرسه با پسر مورد علاقه ام قرار می گذاشتم و از حرف های پشت سرم باکی نداشتم.

ماهی نبود که آشوبی به پا نکنم و مردهای دو طایفه را به خاطر عشق و عاشقی های پوشالی ام به جان هم نیندازم. تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخواندم و البته پدرم اجازه نداد ادامه تحصیل دهم چون به شدت نگران آبروریزی من بود و زمانی که از او خواستم اجازه ادامه تحصیل بدهد به من گفت با این که مدام تحت نظر و اختیار او هستم این همه آبروریزی به پا می کنم وای به حال روزی که من را در شهر تک و تنها رها کند تا درسم را ادامه دهم.

پدرم به من اعتماد نداشت و در واقع حق هم داشت چون مانند اسب سرکشی بودم که از هر کسی بدم می آمد آسیبی به او می رساندم. پدرم مرا ملکه یاغی صدا می کرد و از دستم به نوعی ذله شده بود و می خواست با شوهر دادن من، نفس راحتی بکشد اما به خاطر نوع رفتارهایم و حرف های پشت سرم هر شخصی جرئت نمی کرد به خواستگاری من بیاید.

با این که در روستا همه یکدیگر را می شناختند و کوچک ترین کار آن هم از سوی یک دختر، مثل بمب در داخل روستا صدا می کرد اما باکی از این موضوع نداشتم و به خاطر چهره زیبایی که داشتم همه چشم ها را به سوی خود جذب می کردم و با این کارم می خواستم لج بقیه دخترهای هم سن و سالم را درآورم.

در خانه، شلاق و کمربند هم حریف من نمی شد و دختری طغیان گر و حاضر جواب بودم و سر این کار مدام از دست پدر و برادرم کتک می خوردم.

مادرم یک چشم اش اشک بود و چشم دیگرش خون و در این وسط نظاره گر کشمکش های بین من و اعضای خانواده ام بود. خواهر کوچک ترم هم کارهای ناهنجاری انجام می داد تا این که متوجه شدیم با یک غریبه از خانه فرار کرده است و دیگر از او خبری نشد.

پدرم این اتفاق را از چشم من می دید که با رفتارهای زننده ام چشم و گوش او را هم باز کردم تا چنین ننگی دامن خانواده ما را بگیرد. بالاخره بعد از مدت ها کشمکش نوبت به من رسید اما به قول پدرم ازدواجم هم با بقیه فرق داشت. خواستگارم یک مرد عیال وار بود که سن و سالش از پدرم کمتر نبود.

البته خودم باعث شدم مرد خواستگار پا پیش بگذارد چون روزی در بین راه دو روستا با او آشنا و دلباخته او شدم. حرف هیچ کس را گوش نمی کردم و فقط حرف خودم را می زدم. دیگر کاسه صبر پدرم لبریز شد و هشدار داد اگر این اتفاق بیفتد اول بلایی سر من و بعد هم سر خواستگارم خواهد آورد.

اصلاً به هشدارهای پدرم توجه نکردم و زمانی که دیدم اصلاً حاضر به این وصلت نیست راه خواهرم را در پیش گرفتم و از خانه فرار کردم و بدون جشن و مراسمی پا در خانه شوهرم گذاشتم. با این کارم به نوعی تیر خلاص را به زندگی ام زدم و بعد از این ماجرا دعوای بین دو طایفه شروع شد. شوهرم اهل روستای مجاورمان بود و با این که قیافه و ظاهر دلربایی نداشت اما اسم و رسم دار بود.

با فرارم از خانه هر چند وقت یک بار به خاطر متلک پرانی های طایفه شوهرم به خانواده ام و حتی به ساکنان روستای مان دعوا شروع می شد و چندین نفر آسیب می دیدند و خساراتی به بار می آمد؛ شکایت پشت شکایت و درگیری پشت درگیری. از همه مهم تر این قضیه فراتر از دو خانواده به یک معضل بین دو روستا تبدیل شده بود. بالاخره بعد از مدت ها جنگ و جدل، در آخرین درگیری دو طایفه، برادرم به شدت از ناحیه پا آسیب دید.

پدرم از غصه دق کرد و چشمان مادرم هم به خاطر گریه های مداومش کم سو شد. به خاطر بلایی که با رفتارهای خارج از شرع و قانونم سر خانواده ام آوردم دچار عذاب وجدان و افسردگی شدم و مدام چهره برادرم که به خاطر هوا و هوس من دچار آسیب جسمانی شده بود مقابل چشم ام بود، به همین دلیل به مصرف مواد روی آوردم. انگار آه پدرم دامنم را گرفت و با آلوده شدن به مواد دیگر از آن دختر خوش سیما خبری نبود. شوهرم بعد از این ماجرا از من دل برید و من را به کمپ آورد و به دنبال کارش رفت. الان مدتی است که تنها و بی یاور در این دنیای تاریک مانده ام با یک دنیا افسوس و آه والدین.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی