شوهرم مانع رسیدنم به مجید بود و باید او را از سر راه برمی داشتم

دلش برای پسرش پر می‌زد اما روی دیدن او را نداشت. نگاهی به اطراف کرد و در حالی که صدایش می‌لرزید، گفت: «خیلی اشتباه کردم به خاطر یک هوس زودگذر زندگی خودم، شوهرم و پسر کوچکم را تباه کردم.» آهی کشید و ادامه داد: «تازه دیپلم گرفته بودم که پسرخاله‌ام «اصغر» به خواستگاری‌ام آمد. جوان سربه زیر و آرامی بود و پدر و مادرم دوستش داشتند. من احساس خاصی به او نداشتم بدون هیچ علاقه‌ای مرا سر سفره عقد با پسرخاله‌ام نشاندند. او مرا دوست داشت و هر کاری می‌کرد که زندگی آرامی داشته باشیم. دو سال بعد از ازدواج‌مان، پسرم به دنیا آمد اما حضور او فقط مسئولیت‌های من و «اصغر» را بیشتر کرد، با وجودی که سعی می‌کردم تمام وظایف مادری و همسری‌ام را بدرستی انجام دهم اما همچنان زندگی‌ام گرمی عشق نداشت.

پسرم یک‌ساله شده بود که «اصغر» را مجبور کردم برایم گوشی هوشمند بخرد. او با اینکه بشدت تحت فشار مالی بود مثل همیشه برای راضی کردن من، یک گوشی مدل بالا برایم خرید.من که بواسطه شغل «اصغر» بیشتر ساعت‌ها با پسرم تنها بودم، در چندین گروه مجازی عضو شدم تا سرگرم شوم. چند هفته‌ای گذشته بود که پیام ناشناسی برایم آمد. پس از کلی تعریف و تمجید از عکس پروفایلم و چرب زبانی‌های بسیار خودش را «مجید» معرفی کرد. همین چند کلمه مکالمه مجازی باب آشنایی من و مجید شد.

از آن روز به بعد به محض اینکه «اصغر» از خانه بیرون می‌رفت، مکالمات من و «مجید» شروع می‌شد. کم کم تماس تلفنی و چند باری ملاقات در رستوران و کافی شاپ...

بشدت وابسته‌اش شده بودم و او هم مدام به من ابراز عشق می‌کرد. رابطه‌مان ادامه داشت تا اینکه یک روز «مجید» از من درخواست ازدواج کرد.به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم پیشنهادش را بدون هیچ تأملی قبول کردم اما من شوهر داشتم و او مانع خوشبختی ما بود. باید اول از دست او خلاص می‌شدم.

یک هفته‌ای به هر راهی فکر کردیم اما «اصغر» مرد آرام و بی‌حاشیه‌ای بود که نه راضی به جدایی می‌شد و نه من بهانه‌ای برای طلاق داشتم. تنها یک راهکار داشت و آن هم قتل بود.قرار شد مقدمات کار را فراهم کنم اما صبح روزی که قرار بود نقشه قتل را اجرا کنیم، عذاب وجدان گرفتم. پشیمان شده بودم اما از طرفی عشق مجید مرا وسوسه می‌کرد شوهرم را بکشم. قرار شد به بهانه‌ای در زمان قتل من خانه نباشم. شب قبل چند قرص خواب آور خوردم و مسموم شدم اصغر مرا به بیمارستان برد. اما نقشه‌مان درست پیش نرفت و دکتر خیلی زود ترخیصم کرد. «مجید» که از بازگشت من به خانه خبر نداشت طبق نقشه ساعت 12 وارد خانه شد. من که هنوز از اثر قرص‌ها بی‌حال بودم با صدای فریاد «اصغر» بیدار شدم. «مجید» چاقو را بلند کرد و چندین بار به سینه و شکم «اصغر» ضربه زد و متواری شد.

من از دیدن این صحنه بشدت ترسیده بودم. با اورژانس و پلیس تماس گرفتم اما در کمال ناباوری، «اصغر» با آن همه زخم و جراحت زنده ماند.تحقیقات پلیس آغاز شد و با توجه به اینکه ضارب بدون شکستن در وارد شده بود، احتمال همدستی یک آشنا مطرح شد و من به‌عنوان نخستین مظنون احضار شدم.

در جریان بازجویی‌ها خیلی تلاش کردم خودم را به بی‌اطلاعی بزنم اما نتوانستم و مجبور به اعتراف شدم. با اطلاعاتی که من به پلیس دادم، رد «مجید» را هم زدند و او نیز دو روز بعد دستگیر شد...

من با این اشتباه علاوه بر خودم، زندگی پسرم، «اصغر» و «مجید» را هم تباه کردم. هنوز «اصغر» را ندیده‌ام و نمی‌دانم باید به او چه بگویم. دلم برای پسرم تنگ شده ولی شک ندارم اگر او هم بداند که چه بلایی سر زندگی‌مان آوردم هرگز اسمم را هم نمی‌آورد.

نگاه کارشناس

زندگی مشترک را نمی‌توان بر پایه وهم و رؤیا بنا کرد چرا که پایه و اساس محکمی ندارد و با کوچک‌ترین تلنگری فرو می‌ریزد. در این پرونده نیز زن جوان در همین شرایط به خوشبختی‌اش پشت پا زده و برای رسیدن به زندگی خیالی خود قدم در راهی گذاشت که علاوه بر خودش چندین نفر دیگر را نیز نابود کرد. شاید اگر خانواده این زن پیش از ازدواج او کمی منطقی‌تر عمل می‌کردند این شرایط پیش نمی‌آمد.

خانواده‌ها باید روی رفتار فرزندانشان نظارت داشته و از همان ابتدا آنها را مستقل و با اعتماد به نفس تربیت کنند و توانایی «نه» گفتن را به آنها یاد دهند. این نوع تربیت در برهه‌های مختلف می‌تواند برای تصمیم‌گیری‌های مهم به کمک‌شان بیاید. در این پرونده نیز همین عوامل زمینه‌ساز بحران در زندگی زن جوان و باعث بروز فاجعه شده است. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

زهره صفاری

وبگردی