مرد جوان که راه غبارآلود پدرش را در پیش گرفته بود بعد از مدت های مدیدی و با افتادن در چاله و دست اندازهای زندگی بالاخره تصمیم گرفت دست از کردارهای زشتش بردارد و به جاده سلامت زندگی برگردد. حالا در گوشه ای از کمپ کز کرده و زندگی اش را این گونه روایت می کند: از نوجوانی سرم برای دردسر درد می کرد البته اعضای خانواده ما همین طور بودند.

از درس و کتاب چیزی درک نمی کردم و به نوعی حوصله رفتار درست و تشخیص راه از چاه را نداشتم و باری به هر جهت زندگی می کردم. البته برادرهایم از نظر اخلاقی از من کم نمی آوردند و گاهی با در و همسایه درگیر می شدیم و از خجالت هم در می آمدیم. همه، این نوع رفتارهای ما را حاصل رفتار پدرمان می پنداشتند چرا که او در جوانی اش دستش به خون پدرش آلوده شده بود.

ابایی از شرارت نداشتم و از چاقوکشی و چماق خرد کردن بر سر مردم تا قاچاق مواد و الکل در کارنامه ام داشتم.

سر همین اتفاقات معتاد شدم و در این کار هم پله ها را به سرعت بالا رفتم و از مواد سنتی به صنعتی و شیشه و کریستال روی آوردم. پدرم جلودارم نبود اما الگویم بود چون او مدام پیش دوستانش از درگیری های خونین خودش می گفت و گاهی از من تعریف و تمجید می کرد و با این کارش باد به غبغب من می انداخت تا میزان شرارتم را بیشتر کنم.

وقتی اعتیادم بیشتر شد به ناچار به اموال در و همسایه چنگ می انداختم تا با فروش آن ها پول موادم را تامین کنم و حتی چندین بار هم در حین سرقت با مالکان درگیر شدم و در یکی از این درگیری ها با چاقو پسر عمه ام را راهی بیمارستان و اتاق عمل کردم و مدتی سر این ماجرا زندانی شدم.

بعد از پرداخت دیه، آن هم با فروش زمین پدرم از زندان آزاد شدم و این بار دل و جرئتم زیاد شد چون چیزهای تازه ای در زندان یاد گرفته بودم برای همین سراغ قاچاق مواد رفتم. چندین بار با ترفندهای مختلف مواد جا به جا کردم و سرمایه ای به هم زدم اما روزی در حین فروش کریستال دستگیر و چندین سال همدم میله های زندان شدم. در این مدت در زمان مرخصی چند بار اقدام به فرار کردم اما ناموفق بودم و دستبند قانون هر بار بر دستانم می نشست. بالاخره بعد از سال ها از زندان آزاد شدم و از یک نوجوان لاغر اندام به یک جوان تنومند اما با سابقه تبدیل شده بودم. مادرم به خاطر این که دیگر به دنبال خلاف نروم برایم آستین بالا زد و دختر یکی از بستگان نزدیک را برایم خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردیم اما ازدواج هم مانع زیاده خواهی هایم نشد و بعد از مدتی دوباره توبره خلاف را بر گردنم انداختم و سراغ قاچاق مواد رفتم. همسرم بعد از چندین سال زندگی مشترک خسته شد و مرا با یک فرزند تنها گذاشت و به دنبال سرنوشت خودش رفت.

روزی سر این اتفاق پدرم خواست مرا ادب کند که با هم درگیر شدیم و او را از ایوان خانه به پایین پرت کردم. در این حادثه کمرش آسیب دید و پایش هم شکست. خواست از من شکایت کند اما مادرم مانع این کار شد و حتی به او یادآوری کرد که او روزی در زمان جوانی اش همین بلا را سر پدرش آورده بود. پدرم بعد از شنیدن این حرف به شدت در خودش فرو رفت و زیر گریه زد و رو به من گفت که حاصل کاشت باد، برداشت توفان است و از من خواست از گذشته او عبرت و راه درست را در پیش بگیرم اما من در سال های جوانی ام پا در راه خلاف و ناکجاآباد گذاشته بودم و سر این ماجراها چندین بار و سال ها پشت میله های زندان قرار گرفتم.

این راه غلط من ادامه پیدا کرد تا این که روزی به پسر 12 ساله ام سر یک ماجرا اخطار دادم که در کمال تعجب در چشمانم خیره شد و به من گفت مواظب رفتارم باشم چون همان بلایی را که سر پدرم آورده بودم او سر من خواهد آورد. با شنیدن این جملات یک لحظه نوجوانی خودم را تجسم کردم و زلزله ای در من رخ داد و تکانی خوردم.

کردارهای زشت گذشته ام مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شدند و به من یادآوری کردند که از هر دست بدهم از همان دست پس خواهم گرفت.

چند روز بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم به کمپ بیایم و خودم را اصلاح و شش های پر از دودم را پاک و از همه مهم تر گذشته سیاهم را جبران کنم و تا دیر نشده و دست انتقام سراغم نیامده است، گذشته ام را اصلاح کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

صدیقی