ماجرای بچه سارقی که به جای پول داری مستاجر کمپ شد
شیطانی فکر می کردم که زن آشنا را در کوچه خلوت دیدم !
حوادث رکنا: با دوستم وارد یک مغازه ساعت فروشی شدیم. نقشه مان این بود که دوستم فروشنده را سرگرم کند و من دست به سرقت بزنم.
زمانی که دوستم فروشنده را سرگرم کرد چند ساعت را داخل جیب ام گذاشتم اما به دلیل طمع زیاد خواستم چند ساعت دیگر بردارم که یکی از ساعت ها از دستم سر خورد و بر زمین افتاد و فروشنده از ماجرا باخبر شد. پسر جوان درباره زندگی پر فراز و نشیب اش می گوید: از دوران بچگی شر بودم و مدام برای پدرم دردسر درست می کردم و دنبال کارهای خلاف می رفتم. در مقطع راهنمایی که بودم با چند دوست نابابم بعد از مدرسه سراغ مرغ های همسایه ها می رفتیم و آن ها را می دزدیدیم.
با مرغ های سرقتی به بیابان می رفتیم و تفریح و گاهی مواد مخدر هم مصرف می کردیم. رفته رفته به مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر عادت کردم، برای همین به جای رفع و رجوع تکالیف درسی ام دنبال تفریح و گشت و گذار با دوستان بدتر از خودم بودم.
سرنخ سرقت هایم را هم از پدرم می آموختم چون زمانی که پدرم با دوستانش دور هم جمع می شدند با آب و تاب از سرقت های خودش تعریف می کرد که چگونه بدون دیده شدن دست به سرقت می زد.
همین اتفاق باعث شد من هم تصمیم بگیرم چنین ماجراجویی را تجربه کنم، برای همین در دوران دبیرستان با یکی از دوستانم نقشه سرقتی را طراحی کردیم.
پدرم چون قبلاً ماجرای سرقت قاشق و چنگال از یک رستوران را برایم تعریف کرده بود من هم خواستم این کار را تکرار کنم. روزی به اتفاق دوستم به یک رستوران رفتیم تا نقشه مان را اجرا کنیم.
زمانی که غذای مان تمام شد در یک فرصت چندین قاشق و چنگال را داخل کاپشن ام پنهان کردم، می خواستیم از رستوران خارج شویم که یک اتفاق باعث شد دست مان رو شود. لحظه خروج از رستوران ناگهان یک مشتری که گویا عجله داشت با سرعت زیاد قصد رد شدن از کنار مرا داشت که محکم به من برخورد کرد و همین اتفاق باعث شد زمین بخورم و قاشق ها از جیب ام به بیرون پرت شوند.
با دوستم هر چه را که در توان داشتیم جمع کردیم و به سرعت پا به فرار گذاشتیم.
شانس آوردیم که گیر نیفتادیم. بعد از این اتفاق کم کم ترس من و دوستم ریخت. یک روز بعد از تعطیل شدن مدرسه به بازار رفتیم تا نقشه دیگرمان را اجرا کنیم.
با دوستم وارد یک مغازه ساعت فروشی شدیم، نقشه مان این بود که دوستم فروشنده را سرگرم کند و من دست به سرقت بزنم.
زمانی که دوستم فروشنده را سرگرم کرد چند ساعت را داخل جیب ام گذاشتم اما به خاطر طمع زیاد خواستم چند ساعت دیگر بردارم که یکی از ساعت ها از دستم سر خورد و بر زمین افتاد و فروشنده از ماجرا باخبر شد. خواستیم مثل دفعه قبل فرار کنیم که فروشنده با داد و فریاد و با کمک رهگذران ما را به دام انداخت و کتک مفصلی خوردیم.
بعد از آن ما را به پلیس تحویل دادند و همین امر باعث شد پدرم متوجه سرقت مان شود. چون سابقه نداشتیم پدرم با التماس توانست رضایت شاکی را جلب کند و با دادن تعهد آزاد شدیم.
بعد از این ماجرا پدرم به جانم افتاد و تا جایی که در توانش بود مرا کتک زد.
اول فکر می کردم او به خاطر سرقت و آبروریزی ام از دست من ناراحت است اما بعد پی بردم که به خاطر این که نتوانسته بودم بدون گیر افتادن دست به سرقت بزنم از من شاکی بود و به دزدی من کاری نداشت.
همین نوع برخورد پدرم با من باعث شد که در خیال باطل خودم تصمیم بگیرم دست به سرقتی بزنم که ردی از خودم به جا نگذارم و باعث سرافرازی پدرم شوم چون او ادعا می کرد در جوانی با این که دست به سرقت های مختلفی زده اما هیچ وقت گیر نیفتاده بود.
کم کم در دورهمی با دوستان ناباب در دام اعتیاد افتادم و مدرسه را برای همیشه کنار گذاشتم. بعد از ترک تحصیل رویاپردازی می کردم که هر طور شده باید پولدار شوم و برای خودم چند کارگر داشته باشم تا برایم کار کنند. روزی که داخل کوچه در افکار شیطانی خودم غرق شده بودم ناگهان مادربزرگم را دیدم که یک گردنبند قدیمی با ارزش از گردنش آویزان است.
با نیرنگ خودم را به خانه او رساندم و با خوراندن مقداری قرص خواب به مادربزرگم گردنبند را به سرقت بردم. چون تا آن روز طلا سرقت نکرده بودم موضوع را دوباره با دوستم در میان گذاشتم تا با کمک او بتوانم گردنبند گران قیمت را بفروشم. با دوستم وارد یک طلا فروشی شدیم و گردنبند را به فروشنده دادیم تا پولش را بگیریم، طلا فروش وقتی به قیافه ما نگاهی انداخت و از ما فاکتور فروش خواست، لکنت زبان گرفتیم.
وقتی دیدیم که فروشنده بدون فاکتور قصد خرید گردنبند را ندارد خواستیم از مغازه خارج شویم که صاحب طلا فروشی به ما مشکوک شد و با قفل کردن در ما را گیر انداخت. دوباره پای خانواده ام وسط کشیده و آبروریزی شد.
پدرم با طلا فروش صحبت کرد که طلا مال خودمان است تا ما را به پلیس تحویل ندهد.
دوباره بعد از این اتفاق پدرم حسابی از خجالتم درآمد و مرا داخل خانه زندانی کرد. بدجوری خماری آزارم می داد تا این که یک روز به بهانه رفتن به دستشویی از خانه فرار کردم و سراغ یک ساقی رفتم.
بعد از این که وارد خانه ساقی شدم در یک لحظه وسوسه شدم و از غفلت او استفاده کردم و با برداشتن مقداری از موادش پا به فرار گذاشتم. ساقی مواد بی خیال نشد و به تعقیب من پرداخت تا این که مرا گیر انداخت و درگیری بین ما شروع شد.
در این گیر و دار پلیس از راه رسید و مواد را دست من کشف کرد و بعد از آن راهی زندان شدم.
بعد از مدتی حبس کشیدن از زندان آزاد شدم و دوباره سراغ مواد رفتم. چون پول و کاری نداشتم به پس انداز پدرم دستبرد زدم که باز هم ناموفق بودم و او متوجه موضوع شد، برای همین مرا به کاخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
ارسال نظر