مادرم در بیرون از منزل کار و مخارج زندگی مان را تأمین می کرد و من روزها پیش مادربزرگم بودم. زندگی ما روال عادی اش را طی می کرد تا این که مادربزرگم فوت کرد. مادرم پس از آن با یکی از همکارانش ازدواج کرد اما من هیچ گاه نتوانستم او را به عنوان پدر قبول کنم چرا که از سوی او محبتی ندیدم. به همین دلیل در جست و جوی عشق و محبت به خیابان کشیده و با برادر یکی از همکلاسی هایم دوست شدم.

مادرم وقتی فهمید مخالفت کرد و گفت هر چه سریع تر باید به این رابطه پایان بدهم اما من اسیر حرف ها و محبت های او شده بودم و به هر بهانه ای او را می دیدم. از زندگی با ناپدری ام خسته شده بودم و دوست داشتم زندگی جدیدی را شروع کنم.

ناپدری ام پس از این که متوجه شد مادرم بچه دار نمی شود بیش از گذشته بی مهر شد. پس از مدتی ناپدری ام خواستار جدایی از مادرم شد. البته نمی خواست مهریه اش را هم پرداخت کند. در گیر و دار اختلاف مادرم با ناپدری ام من همچنان با سیاوش رابطه داشتم تا این که روزی ناپدری ام به طور اتفاقی متوجه رابطه ما شد.

او مرا تهدید کرد که اگر با او برای جدایی از مادرم همکاری نکنم ما را به پلیس معرفی می کند. ناپدری ام با نقشه ای مادرم را خیانتکار جلوه داد و با شهادت من، مادرم به زندان افتاد. پس از آن بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم . در آن شرایط به تنها کسی که می توانستم برای کمک فکر کنم دوستم بود اما وقتی مأموران ما را با هم در پارکی دستگیر کردند فهمیدم که او هیچ گاه قصد ازدواج با من را نداشته و فقط به دنبال هوا و هوس خودش بوده است در حالی که من به خاطر او خودم و مادرم را داخل چاه بزرگی انداختم.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 

وبگردی