دامادمان 2 راه مقابلم گذاشت / قبول کردم به خاطر اینکه از آن وضیعت خسته شدم
حوادث رکنا: روح و روانش آلوده به مواد و به جای شاگردی اتوبوس، همدم شیشه و کراک شده بود. با دست فرمان مواد به دل تاریکی می زد تا این که فرمان از دستش خلاص شد و اتوبوس زندگی اش به ته دره سقوط کرد و از هم پاشید.
چندین بار با غول بی شاخ و دم مواد افیونی سرشاخ شد اما همیشه پیروز میدان شیشه و کراک بود و اراده ای برای تجدید قوا و نبرد دوباره نداشت. به گفته خودش، مثل جغد شب ها خیابان ها را می پایید و روزها هم مانند خفاش در اتاق تاریک خودش را پنهان می کرد.
او درباره زندگی اش می گوید: سیگار را از کلاس پنجم مزه کردم و بعد از آن دیگر حس و حال مدرسه رفتن را نداشتم و ترک تحصیل کردم.
14 سال بیشتر نداشتم که در خط تریاک افتادم و روز به روز هم طناب اعتیاد دور بدنم بیشتر حلقه زد.
سرگردان و بی هدف بودم تا این که روزی مادرم مقداری پول به من داد تا برنج بخرم و من هم از این فرصت استفاده کردم و با آن با یکی از دوستانم برای کار به تهران رفتیم. در یک کله پزی مشغول به کار شدیم و نزدیک به 2 سال طول کشید تا این که دوباره به خانه و زادگاه مان برگشتیم.
چند ماه بیکار و سرگردان بودم تا این که پسر عمه ام که شاگرد اتوبوس بود مرا به خودش نزدیک کرد. چون به این کار علاقه داشتم مدام در شست و شو و تمیز کردن اتوبوس به او کمک کردم و فوت و فن کار را یاد گرفتم.
روزی که پسر عمه ام کاری برایش پیش آمد و نتوانست با اتوبوس برود از راننده خواست مرا به جای خودش ببرد و این اتفاق باعث شد راننده از کار من خوشش بیاید و بعد از آن شاگرد اتوبوس شدم و در مسیر بجنورد - تهران مشغول جا به جایی مسافر شدیم.
بعد از مدتی کار روی اتوبوس ازدواج کردم. با این وجود رفته رفته اعتیادم زبانه کشید و مرا از کار و زندگی انداخت. دیگر حوصله جاده و ماشین را نداشتم و در پی قاچاق مواد بودم.
پس از مدتی با شیشه و بعد از آن با کراک آشنا شدم و کم کم مزه آن به دهانم خوش آمد.
پس از گذشت چند سال زندگی ام را باختم و چیزی برایم باقی نماند. چند بار در کمپ بستری شدم اما فایده ای نداشت و حتی همسرم چندین بار خانه را با حالت قهر و تهدید ترک کرد و کارمان به زد و خورد کشید اما مدام پیروز این ماجرا شیشه بود. پدرم به ناچار خرج زندگی مرا می داد تا از هم نپاشد. در کش و قوس جدایی از همسرم بودم، چیزی برایم باقی نمانده بود و حتی دوستان نزدیکم از دیدن من دوری می کردند و هیچ کس حاضر به معاشرت با من نبود.
روزی حین سرقت خودرو گیر افتادم و روانه زندان شدم. در زندان هم دست از اعتیاد نکشیدم و متادون مصرف کردم تا این که بعد از آزادی از زندان دوباره مصرف شیشه را از سر گرفتم. بعد از این قضیه همسرم از من جدا شد و سه فرزندمان را هم با خودش برد.
بعد از جدایی از همسرم مثل دیوانه ها کوچه پس کوچه ها را متر می کردم و روزها تا غروب می خوابیدم و شب ها هم مثل جغد تا صبح بیدار بودم و در خیابان ها مشغول جمع کردن ضایعات و کارتن بودم و از این طریق هزینه موادم را تامین می کردم. در به دری من ادامه داشت تا این که یک شب از شدت خماری و بی حالی داخل سرویس بهداشتی از هوش رفتم و با سر به دیوار خوردم و غرق در خون شدم. چند ساعت داخل سرویس بهداشتی بی هوش افتاده بودم تا این که چند رهگذر مرا به بیمارستان رساندند . در آن جا سرم را پانسمان کردند و بخیه زدند.
وقتی از بیمارستان با پدرم تماس گرفتند او اصلاً حاضر نشد دنبال من بیاید و حتی منکر این شد که من فرزند او هستم. دامادمان سراغم آمد و دو راه پیش پای من گذاشت و گفت اگر قصد ترک مواد را دارم که او به من کمک خواهد کرد وگرنه فقط هزینه بیمارستان را می پردازد و بعد از آن مرا به حال خودم رها می کند.
به ناچار قبول کردم که اعتیاد را کنار بگذارم چون خودم هم از آن وضعیت خسته شده بودم.
برای همین به کمپ آمدم تا زندگی جدیدی را بعد از پاک شدن از دود و دم برای خودم آغاز کنم و لااقل پدری سالم و به دور از مواد برای فرزندانم باشم چرا که آینده آن ها را هم تباه کردم.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
صدیقی
ارسال نظر