رزمی کار دیروز و معتاد امروز در خصوص زندگی اش می گوید: بعد از اتمام دوران تحصیلی، در یک نهاد استخدام شدم و برای خودم اعتباری کسب کردم. به خاطر شرایط شغلی ام احساس بزرگی و غرور می کردم. برای همین وقتی از ماموریت بر می گشتم سراغ الکل و سیگاری می رفتم. اوایل از الکل شروع کردم تا این که رفته رفته در جمع دوستان ناباب با دنیای سیگاری آشنا شدم. دوستانم می گفتند با کشیدن سیگاری می توانم دنیای دیگری را تجربه کنم. به خاطر این طرز تفکر غلط وارد معرکه سیگاری ها شدم و به قول معروف روی ابرها سیر می کردم. هر دفعه که به مرخصی می رفتم دنبال الکل و سیگاری بودم تا این که به آن ها اعتیاد پیدا کردم. بعد از اعتیادم به الکل و سیگاری دیگر از نظم و انضباط خبری نبود و وقتی مرخصی هایم تمام می شد غیبت می کردم. این ماجرا تکرار شد تا این که نهاد مربوط عذرم را خواست و از آن جا اخراج شدم. بعد از اخراج شدن سراغ کافه داری رفتم و در آن جا با انواع مشتری ها که خلافکار و معتاد بودند، آشنا شدم. به دلیل این اتفاق نامبارک الکل و سیگاری را کنار گذاشتم و دلباخته «سه دود» شدم و هر بار هم اشتیاقم به آن زیاد می شد تا این که در دام هروئین افتادم. پدرم زمانی که به من معترض می شد آدم هایی را مثال می زدم و آن ها را الگوی خود قرار می دادم و می گفتم اگر این کار بد است پس چرا آن ها هروئین مصرف می کنند.

کم کم اعتیادم به «سه دود» زیاد شد و وارد خط خرید و فروش آن شدم. خواستم با این کار هم منبع درآمدی داشته باشم و هم مقدار مصرفم را تامین کنم تا این که یک روز به تنهایی عازم یک شهر مرزی برای خرید هروئین شدم و بعد از خرید و جاسازی مواد در داخل لباسم به سمت زادگاهم به راه افتادم اما در میان راه در یک ایست و بازرسی دستم رو شد و گیر افتادم. به علت حمل مواد صنعتی زیاد به 20 سال حبس محکوم و روانه زندان شدم. بهترین روزهای جوانی ام را پشت میله‌های سرد زندان سپری کردم و بعد از گذشت 10 سال با گرفتن عفو از زندان آزاد شدم. بعد از آزادی  از زندان ازدواج کردم و در یک باتری سازی مشغول به کار شدم. مدتی از ازدواج و پاک بودنم از دود و دم نگذشته بود که دوباره هوس مصرف مواد به سرم زد. ذهنم مدام برای مصرف مواد فرمان می داد و با خودم می گفتم بعد از این همه مدت پاک بودن اگر یک بار مواد مصرف کنم کافی است اما خیالی باطل بود و دوباره پایم لغزید و درون منجلاب اعتیاد افتادم. همسرم بعد از این که متوجه این اتفاق شد به شدت عصبانی شد و گفت چرا من باید با داشتن تجربه ای تلخ دوباره سراغ مواد بروم و برای همین دست تنها فرزندمان را گرفت و خانه را ترک کرد. او دو راه به من پیشنهاد داد و گفت یا اعتیاد را انتخاب کنم یا زندگی مشترک و فرزندمان را . من راه اول را انتخاب کردم و به همه قول و قرارهای قبل از ازدواج مان پشت پا زدم و دود و دم را به همسر و فرزندم ترجیح دادم و از همسرم جدا شدم. بعد از این اتفاق تلخ تنها شدم و حتی پدرم حاضر نبود مرا ببیند و مدام به خاطر کارهای ناشایست من از دستم شکایت می کرد تا به زندان بیفتم و سر به راه شوم.

به خاطر اعتیادم دست به سرقت از فامیل و خانواده ام می زدم. هر بار که به بهانه احوال پرسی خانه یکی از اقوام می رفتم در یک لحظه وسایل با ارزش شان را سرقت و تمام پل ها را برای دیدار مجدد خراب می کردم و حتی به پس انداز پدرم هم دستبرد می زدم. با ادامه این روند در شهر خودم غریب و در به در شدم و هیچ جایی برای ماندن نداشتم. به ناچار برای کارگری به شهر دیگری رفتم و در آن جا کارتن خواب شدم .

شب ها را زیر پل صبح می کردم تا این که دچار یک بیماری شدم و به ناچار دوباره به زادگاهم برگشتم. بعد از بازگشت، خواهرم دلش به حالم سوخت و مرا در بیمارستان بستری کرد تا این که بیماری ام خوب شد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در یک شب سرد زمستانی که داخل خیابان پرسه می زدم با یک خانه چراغانی رو به رو شدم و فکر کردم یک همایش و گردهمایی است. وقتی وارد آن شدم با همنوعان خودم در یک انجمن آشنا شدم و به جمع آن ها پیوستم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم به کمپ ترک اعتیاد بیایم تا دوباره زندگی آبرومندی تشکیل دهم و هوای تازه استنشاق کنم.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

 

وبگردی