دو داستان متفاوت از دو گرفتار اچ آی وی
رفتار زشت خانم دکتر دندانپزشک تهرانی با دختری به نام رعنا
رکنا: روی تخت بیمارستان خوابیده بود که پزشک معالج آمد بالای سرش و گفت «ایدز تا جایی سطح مقاومت بدنت را پایین آورده که کمتر از یک هفته مهلت زندگی داری.»
امروز اما 13 سال از آن یک هفته گذشته و مهدی که هر روز مقاومتر از روز قبل شده دلیل این همه امید و مقاومت را ویروس اچ آی وی میداند.اما رعنا دنیای متفاوتی دارد؛ او وقتی به دندانپزشکش گفت که ایدز HIV دارد و باید وسایلش را استریل کند، خانم دکتر چند قدم عقب رفت. هنوز کارش را شروع نکرده دست از کار کشید و عذرش را خواست. رعنا مسیر دندانپزشکی تا خانه را گریه کرد و صدبار این جمله را به خودش گفت «وقتی دکتر تحصیلکرده این مملکت از شنیدن اسم بیماریات این طور واکنش نشان میدهد، چطور انتظارداری بقیه درکت کنند؟»
رعنا بچه اول خانواده و متولد سال 70 است. سوم راهنمایی بود که عاشق برادر همکلاسیاش شد. باوجود مخالفت پدر و مادر و حتی خواهر و برادر کوچکترش، مرغ رعنا یک پا داشت. 15سالگی عروس شد و چند ماه بعد از عروسی فهمید شوهرش معتاد Addicted است. آنقدر دوستش داشت که دم نزد تا اینکه شوهرش به جرم Crime خلافهای ریز و درشت راهی زندان Prison شد و رعنا راهی خانه پدر و مادرش. با آنکه سختگیر بودند اما هر روز به او میگفتند بهترین فرصت است طلاقت را بگیری اما رعنا که شوهرش را دوست داشت 5 سال پای شوهر نشست تا از زندان آزاد شد: «خیلی بداخلاق شده بود. دست بزن پیدا کرده بود. تا تقی به توقی میخورد دعوا راه میانداخت. هنوز دوستش داشتم. از وقتی آزاد شد هر روز مریض بودم. هرچقدر دوا دکتر میکردم خوب نمیشدم. سه سال طول کشید. کلافه شده بودم. یک روز رفتم پیش متخصص و اصرار کردم آزمایش کلی بنویسد بلکه مرضم را تشخیص بدهد. یک ماه بعد دکتر رک و راست گفت ایدز داری.»
سال 1390 که تشخیص قطعی را از پزشک Doctor گرفت فقط به فکر نجات شوهرش بود. حتی یک لحظه هم به خودش و اینکه از خودش مطمئن است فکر نکرد. مُرد و زنده شد تا بالاخره به شوهرش گفت اسیر «اچ آی وی» شده. شوهرش اما با نهایت بیاعتنایی، همانطور که پیچ پیک نیکی را میچرخاند و سیخ را روی شعله میگرفت گفت تازه نیست، سه سال هست که ایدز داری. گفت توی زندان با تزریق مشترک آلوده شده.
رعنا با یادآوری آن لحظه میگوید: «یک آن دنیا روی سرم خراب شد. سه سال تمام زجر کشیدم. او میدانست چه بلایی سرم آورده اما جیک نزده بود. از شوک لال شده بودم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم. دستمزد 5 سال چشمبهراهیام شده بود ایدز.»
آفتاب نزده رعنا ساکش را برداشت و رفت خانه پدرش. دزدیهای شوهرش را بهانه کرد و گفت میخواهد از او جدا شود. پدرش هم از خدا خواسته و از همه جا بیخبر، 9 ماه با رعنا رفت و آمد تا قاضی Judge حکم طلاقش را امضا کرد. حالا 7 سال است که رعنا ساکن خانه پدر شده. هر روز بیرنگ و روتر میشود و هنوز پدر و مادرش فکر میکنند شکست عشقی او را به این روز انداخته، اما رعنا دارد تاوان دوست داشتنش را با جانش میدهد.
ایدز راه نجاتم شد
مهدی هرچقدر دلش میخواست پول داشت اما آنطور که دلش میخواست درکش نمیکردند. برای همین خانواده سنتیاش را به مواد مخدر Drugs صنعتی فروخت و در هپروت غرق شد. به خاطر موقعیتی که داشت فکر میکرد مثل نوجوانهای دور و برش معتاد نمیشود. هر روز مواد جدیدتری را امتحان میکرد تا اینکه کارش رسید به تزریق، آن هم تزریق مشترک.
به طرز عجیبی لاغر شده بود و زرد و زار، وضع ریهاش هم حسابی خراب بود. به اصرار مادر و خواهرش رفتند بیمارستان. آزمایشها که قطعی شد پزشک بخش، به حجم وسیعی از عفونت اشاره کرد که ریه بیمار را درگیر کرده بود و به دلیل ویروس اچ آی وی، بدنش قدرت مقاومت در برابر این میزان از عفونت را نداشت. از نظر او در آن وضعیت مهدی تنها با معجزه زنده میماند. پزشک موضوع به این مهمی را تا این حد صریح اعلام کرده بود چراکه تصور میکرد مهدی و خانوادهاش در جریان بیماری ایدز هستند، درحالی که آنها همان لحظه و از طریق همان پزشک متوجه واقعیت شده بودند.
13 سال از آن شب میگذرد، اما برای مهدی انگار همین دیشب بوده است. این است که با جزئیات تعریف میکند: «نیمه شب که تنها شدم لبه تخت نشستم و به خودم گفتم این همه مدت خودت را زیادی آدم حساب کردی اما این خبرها نبود. این یک بار بیا و مرد باش، جان خودت از نو شروع کن. قرار است یک روز، یک ساعت یا هر چقدر زنده باشی آن را درست زندگی کن» همین چند جمله قدرتی به مهدی داد که تا قبل از آن تجربهاش نکرده بود.
حوله، بشقاب، قاشق و چنگال و همه وسایل شخصی مهدی که رنگش عوض شد، دنیای او تازه رنگ گرفت. هرچه خانواده بیشتر از او دوری میکردند به موفقیت نزدیکتر میشد.
یکسال بعد که توانست خانوادهاش را متوجه کند میتوانند کنار هم زندگی با کیفیتی داشته باشند، همه چیز به روال سابق برگشت، با این تفاوت که همچنان داروهایش را مخفی میکرد تا پدرش که هنوز هم در جریان بیماری او نیست از این واقعیت بویی نبرد:
«من یکی از بهترین فوتبالیستهای شهرم بودم؛ تنها بازیکن نوجوان کرمانشاه که حقوق میگرفتم. روزنامههای محلی مصاحبههای زیادی از من چاپ کرده بودند. 17 سالگی که اعتیاد به جانم افتاد مثل همه آنهایی که اولین بار مواد میزنند میگفتم من که معتاد نمیشوم. یک جورهایی نمیخواستم باور کنم چه به روزم آمده.»
اعتیاد نتوانست به او تلنگر بزند اما ایدز دنیایش را تغییر داد: «وقتی مبتلا شدم 19 سال داشتم و الآن 35 ساله هستم. هرچه بیشتر پیش میروم کمتر میفهمم چه شد به اچ آی وی مبتلا شدم با این حال هنوز تسلیم نشدهام. میدانم که خیلی از حق انتخابها را از دست دادهام، بدون دارو زندگی سالم ندارم، هربار که برای دریافت دارو به مرکز میروم همه حواسم به دور و برم است که کسی من را نبیند، از رفتن به آرایشگاه و دندانپزشکی هراس دارم و در کل هنوز هم ته ذهنم سعی میکنم گمنامی خودم را حفظ کنم اما اصلاً شبیه آدمهای شکست خورده فکر نمیکنم.
13 سال است که پاک هستم و به جای مواد با شنا، کوهنوردی و دوچرخه سواری دمخور شدهام. برای خودم در ذهنم یک زندگی طبیعی را شروع کردهام و به این شعور رسیدهام که زندگی آنقدرها هم سخت نیست. هرروز که از خواب بیدار میشوم به خودم میگویم یک 24 ساعت دیگر هدیه گرفتی، باید بهتر از دیروز استفادهاش کنی، شب هم قبل از خواب آن هدیه را با بهترین کیفیت به خدا پس میدهم.»
ایدز برای مهدی به یک فرصت بدل شد. نه اینکه به این بیماری ببالد یا از گرفتار شدنش خوشحال باشد بلکه خودش خوب میداند اگر این بیماری نبود قدر زندگی را نمیدانست. او این روزها از بدترین موقعیت بهترین موقعیت را برای خودش ساخته و به قول خودش از کتاب «جادوی فکر بزرگ» دکتر شوارتز آموخته برای جسمش ارزش قائل شود زیرا قرار است تا آخر عمر در آن زندگی کند.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
سمیه ابراهیمی
ارسال نظر