جزییات فرار هراسناک یک داعشی قبل از بریده شدن سرش! + عکس

به گزارش رکنا، محمد الفاهم معروف به ابوزکریا که از داعش ISIS جدا شده است در قسمتی از خاطراتش در کتاب"کنت فی الرقة:" درباره تبرئه از یک پاپوش در دادگاه و فرار Escape از چنگ تروریست Terrorist ها سخن گفت که جزئیات آن به شرح زیر است:

پس از شکست فرودگاه کویرس، سازمان داعش فرماندهان گردان های شکست خورده را برای ماموریت به مناطق گوناگون فرستاد که البته این نوعی تنبیه محسوب می شد، همزمان با این ماجرا شیخی به نام ابو ایوب مصری در دولت خلافت به عنوان امیر کل گردان سیف الدولة انتخاب شد. تقریبا یک هفته از شکست فرودگاه کویرس گذشته بود که برای دریافت حقوق ماهیانه ام (پنجاه دلار) به کارمند اداری سازمان مراجعه کردم اما او به دستور ابو ایوب گفت: از حقوق خبری نیست و باید دوباره به میدان نبرد بازگردم.

تمام تلاش خود را برای قانع کردن کارمند به کار گفتم و ماجرای زخمی شدن و دریافت مجوز استراحت توسط پزشک Doctor دولت خلافت را برایش بازگو کردم اما مرغ او یک پا داشت. بنابراین از او خواستم به ابو ایوب بگوید که دیگر به گردان باز نمی گردم و از خیر حقوقم نیز گذشتم.

چند روز بعد دوباره راهی مقر گردان شدم و این بار درخواست انتقالی به جایی دیگر را مطرح کردم و آن کارمند مانند بار قبلی همانطور درخواستم را رد کرد.

در همان روزها نامه ای از سوی سازمان به دستم رسید که با توجه به محتوای آن پرونده سنگین قضائی به اتهام فرار از جنگ برایم تشکیل شده بود، فردای آن روز به مقر پلیس Police دولت خلافت رفتم و در آنجا متوجه شدم پرونده ام سنگین تر از این صحبت‌هاست زیرا اتهاماتی چون تمارض برای فرار از نبرد و غیبت های بی شمار در مقر گردان هم به من وارد کردند.اتهاماتی که زیر تمام آنها یک مهر آبی خورده شده بود.

به دادگاه نظامی دولت داعش رفتم و مقابل قاضی Judge عربستانی برای دفاع از خود حاضر شدم،اینجا بخت با من یار بود زیرا این قاضی داماد ام المجاهدین (زنی که پس از مرگ همسر داعشی اش به تروریست ها کمک می کرد و هنگام ورود به استانبول مرا در خانه اش پناه داد) بود.

پس از تکرار فهرست اتهامات توسط او،گفتم:من در در عملیات گرفتن تدمر جزو خط شکن ها بودم و پس از آن در تل ابیض مدتی محاصره به سر می بردم ،همچنین نگهبانی های بسیاری داده ام که تمام این ها نشان از کارنامه درخشان نظامی من دارد اما بیماری یرقان گریبان مرا گرفت که این موضوع در پرونده های بیمارستان رقه هم ثبت شده است.

خلاصه با استناد به گزارش های پزشکی تمام اتهامات را رد کردم و موفق شدم او را قانع کنم که بیماری یرقان مرا خانه نشین کرده بود از طرفی پای مقامی که این اتهامات را به من وارد کرده بود را به میان کشیدم ، رو به قاضی گفتم: خود این شخص در کدام یک از نبردهایی که من را به غیبت در آنها متهم کرده حضور داشته است؟

در این لحظه داماد ام المجاهدین غرق در سکوت لبخندی به من تحویل داد،قبل خروج از دادگاه گفتم که مرا از این گردان به هر جا که دلش می خواهد منتقل کند.

چند روز بعد از این ماجرا با در خواستم موافقت شد و راهی گردان بمب گذاری در ماشین ها واقع در منبج شدم،هنگامی که حکم انتقالی ام صادر شد فهمیدم این نقشه ای است تا در آنجا بعد از بیگاری کسی از من حکم بریدن سرم را اجرا کنند بارها شاهد این اتفاق بودم دیگر به طور قطع تصمیمم را برای فرار گرفتم. به بهانه انتقالی برای سکونت به منبج رفتم.این منطقه نزدیک ترین نقطه تحت تصرف داعش به مناطق مخالفان آنها در ریف شمالی و نزدیک به مرز ترکیه بود.ناگفته نماند در دوران سکونت در منبج ارتباطم با رقه را قطع نکردم و هر از گاهی به میدان النعیم،خیابان تل ابیض،مسجد تونسی ها و الفردوس هم سری می زدم.

با اینکه منبج برایم حکم پایان مرحله ای مهم در زندگی ام را داشت اما هیچ برنامه ای برایم فردای روز فرار نداشتم،پس از شنیدن دستگیری چند تن از اعضای دولت برنامه فرار را سرعت بخشیدم،به غیر از من افراد دیگری هم به قربانی شدنشان در یک توهم به نام دولت خلافت پی برده بودند و قصد فرار داشتند.

اوضاع بسیار بدی بود، نیروهای امنیتی داعش اگر به کسی برای فرار یا استادگی مقابل دولت مظنون می شدند، سریعا اقدام به دستگیری اش می کردند. هر روز صبح منتظر شنیدن خبر بازداشت افرادی مانند خودم بودم،تمامی دستگیر شدگان در جایی حبس می شدند که هیچ ارتباطی میان آنها و دنیای خارج نبود، یک تاریکی مطلق که در آن باید منتظر سهمیه شکنجه Torture و نهایتا سر به نیست شدن می ماندند.

از هموطنانم (تونسی های دستگیر شده) در سازمان شنیده بودم که حاضرند پنج سال در زندان Prison های کشور خودمان محبوس باشند اما حتی یک روز در زندان داعش نباشند.اگر کسی از درون سازمان به مخالفت با داعش بر می خیزید(به اصطلاح دولت البغدادی غالیان:افراد خارج شده از دولت خلافت) سرانجامش گودالی عمیقی به نام الهوتة در ریف رقه بود،جایی که اجساد اعدامی ها نیز در آن ریخته می شد.

اواخر ژانویه 2016 بود که سرانجام روز فرار رسید و پس از ترک منبج برای ملاقات با یک قاچاقچی Smuggler انسان راهی روستای تل بطال شدم،در مسیر زیر باران تمام آنچه بر من در این مدت گذشته بود از مقابل چشمانم عبور کرد. من در رقه بودم، دیدن خون های تیره، استشمام بوی باروت، عبور از روی تکه های بدن قربانی ها،صدای انفجار های انتحاری، اینها چیزهایی بود که در رقه دیدم اما اکنون وقت فراموش کردنشان بود.آیا می توانم فراموش کنم که روزی در رقه بودم؟خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید

وبگردی