راحله عاشق پسر افغان بود و از شوهرش فراری شد!
رکنا: هیچ علاقه ای به همسرم ندارم و نمی توانم در کنار او زندگی کنم. از چند سال قبل آرزوهای زیادی را برای آینده و ازدواجم داشتم ولی هیچ گاه نتوانستم به آرزوهایم برسم و با جوانی خوش تیپ و پولدار ازدواج کنم تا این که ...
زن 19 ساله ای به نام راحله که به اتهام فرار Escape از منزل توسط ماموران انتظامی در یکی از پارک های مشهد دستگیر شده است، در حالی که بیان می کرد تصمیم داشتم با فرار از منزل به همه مشکلات خانوادگی ام پایان بدهم و به دنبال آرزوهایم بروم درباره ماجرای ازدواجش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: 15 ساله بودم که عشق حمید همه وجودم را تسخیر کرد. آن زمان مشغول تحصیل بودم که روزی در خیابان جذبه چشمان زیبای حمید رهایم نکرد. او 18 سال داشت و مادرش از اتباع مهاجر بود. خیلی زود رابطه تلفنی بین من و حمید آغاز شد به طوری که خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دانستم. او پسری شیک پوش و خوش تیپ بود به همین دلیل در قلبم جای گرفت چرا که احساس می کردم پس از ازدواج با او به آرزوهایم می رسم ولی در حالی که چند ماه از ارتباط پنهانی ما می گذشت حمید به کشور مادرش رفت و مرا تنها گذاشت. پس از آن تا مدت ها گریه می کردم و نمی توانستم او را فراموش کنم. از آن روز به بعد درس و مدرسه را رها کردم و بیشتر اوقاتم را در پارک ها و خیابان ها می گذراندم. پدر پیرم که در جریان روابط پنهانی من و حمید قرار گرفته بود تصمیم گرفت برای جلوگیری از آبروریزی های بعدی هر چه زودتر مرا عروس کند این در حالی بود که یکی از همسایه ها مرا برای پسرش خواستگاری کرد ، پدرم که به خاطر دو خواهر بزرگ ترم با ازدواج من مخالف بود دیگر چاره ای نداشت و با ازدواج من موافقت کرد، این بود که به اجبار پدرم در 17 سالگی پای سفره عقد نشستم و با «ساسان» ازدواج کردم. او 22 ساله بود و تعمیرگاه خودرو داشت با این حال من علاقه ای به او نداشتم و برایش ارزشی قائل نبودم چرا که او
نمی توانست آرزوهای مرا برآورده کند. هنوز یک هفته از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که اختلافات و درگیری های ما شروع شد، بر سر هر موضوع کم اهمیتی با یکدیگر مشاجره می کردیم و کارمان به قهر و دعوا می کشید. در این میان همیشه نامزدم کوتاه می آمد تا من ناراحت نشوم اما وقتی کارمان به فحاشی های تند و توهین های زننده کشید شبی از منزل فرار کردم و آواره خیابان ها شدم به طوری که شب ها را در بیمارستان ها، پارک ها یا مکان های مذهبی می خوابیدم تا این که توسط نیروهای انتظامی دستگیر شدم. با این حال همسرم که به همراه پدرم به کلانتری آمده بود اشتباه مرا نادیده گرفت و دوباره به خانه بازگشتم. پدرم که شرایط را این گونه دید جهیزیه سنگینی برایم تهیه کرد و مجلس عروسی باشکوهی گرفت تا هر چه زودتر زندگی مشترک مان را آغاز کنیم ولی باز هم این زخم چرکین درمان نمی شد و من همچنان به همسرم بی اعتنا بودم و به بهانه های مختلف از منزل بیرون می آمدم و در پارک سیگار می کشیدم تا این که با منوچهر در همان پارک آشنا شدم و با او بیرون می رفتم اما او وقتی فهمید که شوهر دارم بلافاصله مرا ترک کرد و دیگر به آن پارک نیامد. در همین روزها بود که با دختر فراری دیگری در پارک دوست شدم و برایش درددل کردم. او نیز که به خاطر طلاق پدر و مادرش نزد مادربزرگش زندگی می کرد، از خانه فراری بود و نزد زن مطلقه 30 ساله ای رفته بود تا به آرزوهایش برسد. من هم با او تماس گرفتم تا مرا نزد آن زن مطلقه ببرد و با یکدیگر زندگی کنیم اما وقتی سر قرار آمد ناگهان ماموران انتظامی کلانتری از راه رسیدند و مرا دستگیر کردند. لازم به یادآوری است دو زن جوان به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) در اختیار مرکز مشاوره پلیس Police قرار گرفتند تا اقدامات قانونی و مشاوره ای در این باره صورت گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضویخواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
ارسال نظر