به گزارش اختصاصی رکنا، سیاوش در خصوص تجربه عجیب خود گفت: خشکی که می‌رفت زیر پام، صدای دیگه‌ای شنیده نمی‌شد. از راه اصلی پارک نمی‌رفتم و انداخته بودم توی بیراهه‌ای تا از بین درخت‌ها رد بشم. همون لحظه چشمم افتاد به پیرمردی که پشت میز شطرنجی نشسته بود و داشت با مهره‌های روی میز بازی می‌کرد. نگاهی به اطراف انداختم کس دیگه‌ای اونجا نبود. نزدیک‌تر که شدم دیدم که پیرمرد خیلی جدی داره با خودش بازی می‌کنه. کنار میز ایستادم و بهش سلام کردم ولی حتی سرش رو بالا نیاورد و مشغول حرف زدن با خودش بود. هرازگاهی می‌گفت این بار دیگه شکستت می‌دم لعنتی.

یکی دو دقیقه‌ای کنار میز ایستادم و بعد به راه خودم ادامه دادم. پیرمرد خودش فریاد می‌زد و می‌گفت این بار همه چیز مشخص می‌شه و دفعه دیگه‌ای وجود نداره. این بازی فقط یک برنده داره و اونی که ببازه می‌ره به درک. بعد صدای خودش رو تغییر می‌داد و بلند بلند شروع می‌کرد به خندیدن و می‌گفت اونی که قراره بره به درک تو هستی،‌ نه من. کمی که گذشت دیگه صدای پیرمرد رو نمی‌شنیدم. ازش دور شده بودم و به راه خودم ادامه می‌دادم. دلم برای پیرمرد سوخته بود، بد جوری زده بود به سرش و به نظر خیلی تنها می‌اومد. چند باری اومد توی ذهنم که برگردم سمتش و باهاش یک دست بازی کنم. دیگه رسیده بودم به راه اصلی هنوز داشتم به اون پیرمرد فکر می‌کردم و بعد از چند ثانیه بالاخره احساسم پیروز شد و تصمیم گرفتم برم پیشش. کمی اون‌طرف‌تر دکه‌ای بود که خوراکی می‌فروخت. ازش دو تا آبمیوه گرفتم و راه افتادم به سمت پیرمرد. هوا دیگه تاریک شده بود و به سختی می‌تونستم جلوی پام رو ببینم. قدم‌هام رو بلند و سریع برمی‌داشتم تا زودتر برسم.

چند دقیقه‌ای راه رفتم تا بالاخره تونستم صدای پیرمرد رو بشنوم. چیزی دیده نمی‌شد ولی صدای خنده‌هاش توی فضا می‌پیچید و من مستقیم می‌رفتم به سمت صدایی که می‌شنیدم. چند لحظه بعد میز شطرنج رو پیدا کردم و صاف رفتم سمتش، هنوز صدای خنده پیرمرد رو می‌شنیدم، ولی سمت میز نبود. همون لحظه چشمم افتاد به صحنه وحشتناکی که باور کردنش برام سخت بود. پیرمرد به شاخه درختی که کمی اون‌طرف‌تر از میز قرار داشت حلق‌آویز شده و بدن بی‌جونش از شاخه آویزون شده بود. به سرعت طناب رو باز کردم و پیرمرد رو خوابوندم روی زمین، ولی کار از کار گذشته بود و نفس نمی‌کشید. نمی‌دونستم باید چه کار کنم، فشارم افتاده بود. رفتم سمت میز و نشستم روی صندلی پشتش. تمام مهره‌ها افتاده بودن روی زمین و فقط شاه سیاه‌رنگی روی صفحه شطرنج دیده می‌شد و شاه سفید کنار اون افتاده بود روی صفحه. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با پلیس تماس بگیرم و جریان رو بهشون اطلاع بدم. خیلی وقته که از اون جریان می‌گذره ولی هنوز این معما توی ذهنمه که اگه پیرمرد خودش رو حلق‌آویز کرده بود پس من صدای خنده چه کسی رو شنیدم و به سمتش رفتم؟

اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:

وقتی در کلانتری دختر جوان را دیدم تصویر تمام مردهای مشکل دار در برابر چشمان قرار گرفتند !

قرار خونین مرد متاهل با زنی زیبا که وجود نداشت!

مادرم بعد از طلاق به بد راهی رفت! / زن بدحجاب ویرانمان کرد!

بدترین تصمیم درباره بددهنی زن جوان!

زن جوان در کمد اتاقش جنازه ای دید که هرگز نمی شناخت!

دزد زندانی اجازه خواست به زیارت امام رضا (ع) برود! + جزییات

یادداشت محبت آمیز قاتل خطرناک با خون گربه

2 مرد با کوسه ماهی ها در بوشهر قدم می زدند!

اولین انتقام ایرانی ها از گروهک الاحوازیه + عکس

فوری / پیش فروش محصولات ایران خودرو از سوم مهر + فیلم

کناره گیری خانم مجری مشهور از تلویزیون به خاطر رسوایی شوهرش + عکس

استندآپ کمدی که باعث طلاق 30 زن و شوهر جوان شد! + عکس

همخوابی بیشرمانه مدیرعامل یک شرکت با یک دختر 16 ساله +عکس

جنگلبان پشت درخت ها متوجه تجاوز 2 پسر جوان به دختر 13 ساله شد + عکس