فریبا در تریلی شوهرش عکس او با عروس جوان را دید!
رکنا: زن نشسته بود پشت دار قالی و گره میزد. اشک از چشمانش جاری بود. انگار باید از این به بعد هزاران گره بر بخت سیاه خود میزد. هفت دختر قد و نیم قدش را که نگاه میکرد قلبش میلرزید. چطور باید این دخترها را به سر و سامان میرسانید.
مرد را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب را پشت سر او ریخت. مرد با لبخند به فریبا و بچهها، راهی شده بود.
زن در انتظار تولد فرزندی دیگر بود. مرد گفته بود اگر هزار فرزند هم داشته باشیم برایم فرقی نمیکند.
آنقدر بچهدار میشویم تا پسری داشته باشیم. پسری که او را پشت فرمان تریلی بنشانم و در جادهها همراهم باشد.
مرد که میرفت، دلتنگیهای زن شروع میشد. چند بار گفته بود این تریلی را بفروش و مغازهای دست و پا کن. اینطور هم کمتر خسته میشوی هم نزدیک و کنار من هستی. مرد زیر بار نمیرفت. انگار به جاده و بیابان علاقهای خاص داشت.
زن با خودش فکر میکرد آن اوایل که بچه نداشتیم چقدر خوب بود. کنار هم میرفتیم سفر. بهترین و زیباترین خاطرات روزها و سالهای زندگیاش مرور آن روزها بود.
اسماعیلخان مرد دستودلبازی بود. از هر سفر که بر میگشت چند کارتن و چمدان برای او و بچهها سوغات میآورد.
زن دست روی شکم گذاشت. کاش این یکی پسر باشد و اسماعیل به آرزویش برسد.
آن وقت به خاطر این بچه هم که شده کمتر به سفر میرفت.
تصویر دوم
زن با ناراحتی از مرد خداحافظی کرد. اسماعیل دیگر مرد آن روزها نبود. حوصله نداشت. بیاعتنایی میکرد. سفرهایش طولانیتر شده بود. آنقدر طولانی که کمتر همدیگر را میدیدند.
گاه ماهی یک روز و گاه دو ماه، سه ماه یکی، دو روز. وقتی هم که میآمد خانه نمیماند. دنبال کارهای ماشین و تعمیرگاه میرفت.
زن در همان روزهای تنهایی و بیخوابی و فکرهای خستهکننده دار قالی را بنا کرده بود. این طور بچهها کمتر اشکهایش را میدیدند.
تصویر سوم
آن شب وقتی اسماعیل خوابید، زن بیقرار و با هزار فکر و خیال آرام به سراغ جیب کت مرد رفت. میدانست که تریلی جلوی خانهشان در خیابان پارک شده است. حس عجیبی او را به این کنجکاوی و سرک کشیدن در کار شوهر سوق میداد.
آرام از خانه بیرون آمد. خیالش راحت بود. به دخترها سپرده بود که اگر پدرشان بیدار شد چطور سرش را گرم کنند تا او برگردد.
در تریلی را که باز کرد و روی صندلی نشست وجودش پر از اضطراب شد.
کنار صندلی ساک کوچک و زیبایی دید. درون ساک پر از لباس زنانه و کودکانه بود. قلبش لرزید. نکند اسماعیل...
باورش نمیشد. شاید آنها را برای کسی خریده یا میخواسته بفروشد. در داشبورد را که باز کرد با دیدن قاب عکس یکه خورد.
زنی جوان در لباس عروس کنار اسماعیل ایستاده بود.
تصویر چهارم
زن بیآنکه حرفی بزند، اسماعیل رفته بود. زن میدانست تا بازگشت شوهر چند هفتهای فرصت دارد.
تندتر از قبل گره برگره میزد. دیگر نمیتوانست این بیوفایی را تحمل کند.
زن در آپارتمان Apartment کوچکی که در یک شهر دور اجاره کرده بود، با دخترها زندگیشان را شروع کرده بودند.
تصویر پنجم
مرد هرچه با تریلی بوق زد، هرچه در زد، کسی در را باز نکرد. تنها یکی از همسایهها سرش را از پنجره بیرون آورده بود.
تخلیه کرده و رفتهاند.
مرد به جای خالی زن و صبوریاش فکر میکرد. چقدر از روزهای خوشبختی جا مانده بود. خواندنی های رکنا را در اینستاگرام دنبال کنید
ارسال نظر