بالاخره اختلاف‌های من و شوهرم به جاهای باریک کشید، اختلاف‌هایی که خانواده هردومان با دخالت‌هایشان در آن نقشی اساسی داشتند. ما غافل از آن بودیم که یک بچه هم داریم. به طور توافقی از هم جدا شدیم. قرار شد دخترم با من زندگی کند. متأسفانه بعد از طلاق هم اختلاف‌های من و شوهرم تمام نشد. با پیغام و پسغام برای همدیگر خط و نشان می‌کشیدیم. البته این را هم بگویم که تازه بعد از جدایی فهمیدم چقدر دوستش دارم. انتظار می‌کشیدم برگردد و زندگی را از سر بگیریم. او هم دوستم داشت. اصلا برای همین هم طلاقمان را مخفی نگه داشتیم، ولی هرچه منتظر ماندم همسرم پا پیش نگذاشت. چند ماهی گذشت. فکر احمقانه‌ای به سرم زد. با دروغ‌پردازی، وانمود کردم برایم خواستگار پیدا شده است و می‌خواهم ازدواج کنم. تصورم این بود که غیرتی می‌شود و به سراغم می‌آید.

دختر نوجوانم خیلی نگران بود. با او هم جر و بحث کردم. تهدیدم می‌کرد. گفتم: «هر غلطی می‌خواهی بکن.» از غروب آفتاب غیبش زد. گوشی تلفنش را هم جواب نمی‌داد. به پدرش زنگ زدم. با نگرانی خودش را رساند. پلیس Police را در جریان گذاشتیم. سر شب بود که خو‌اهرم زنگ زد. می‌گفت دخترم به خانه‌اش رفته و اصرار داشته است که به من و پدرش چیزی نگوید. به راه افتادیم و دنبالش رفتیم اما دخترم که فهمیده بود خاله‌اش به ما خبر داده است، به کار خطرناکی دست زد و قبل از رسیدن‌ ما از آنجا هم فرار Escape کرد. تا آخر شب در‌به‌در دنبالش می‌گشتیم. هرجا هم عقلمان قد می‌داد سر زدیم. با کمک پلیس، او را در حالی که در خیابان سرگردان شده بود پیدا کردیم. خدا می‌داند این چند ساعت چه به ما گذشت. من و شوهرم به مرکز مشاوره پلیس آمده‌ایم. تصمیم گرفته‌ایم اشتباهات گذشته را جبران کنیم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

متین نیشابوری