«نادیا» زنی 30 ساله بود اما صورتش طبیعی به نظر نمی‌رسید. آشکار بود که بینی‌اش را عمل کرده چندین عمل جراحی زیبایی نیز روی صورتش انجام داده است. لب‌هایش با تزریق ژل برجسته‌تر شده بود و در گوشه چشمانش کشیدگی پوست به چشم می‌خورد. زن جوان روی نیمکتی پشت در دادگاه شعبه 261 به انتظار نشسته بود تا نوبت رسیدگی به پرونده «مطالبه مهریه اش»‌ فرا برسد.

لباس‌های خارجی نادیا و عینک آفتابی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش می‌گفت: «این عینک آخرین سوغاتی است که شوهرم از خارج برایم آورده و حداقل 4 میلیون تومان می‌ارزد.»

زن جوان وقتی از همسرش حرف می‌زد، بی‌اختیار نگاهش به گوشه‌ای خیره می‌شد و به فکر فرو می‌رفت. شوهرش «ماکان» مردی 35 ساله و از خانواده‌ای ثروتمند بود که با داشتن دو مدرک لیسانس از ایران و اوکراین و تسلط به چهار زبان عربی، انگلیسی، روسی و تاجیک ترجیح داده بود شغل پدرش را دنبال کند، برای همین به صادرات بلور و کریستال روی آورده بود.

آشنایی نادیا با همسرش به سه سال پیش بازمی‌گشت. شبی که در یک جشن تولد برای نخستین بارهمدیگر را دیدند. اسم اصلی مرد جوان « ماکان» بود اما چون دائم در سفرهای خارجی بود، دوستانش او را «مارکوپولو» می‌خواندند! نادیا تازه تحصیلات دانشگاهی‌اش را به پایان رسانده بود و دنبال کار می‌گشت. ماکان در همان آغاز آشنایی کار در شرکت واردات و صادرات پدرش را به نادیا پیشنهاد کرد. اما این رابطه کاری به دوستی چند ماهه میان آنها و سرانجام ازدواج ختم شد. پس ازبرگزاری جشن عروسی مجلل، برای ماه عسل به یک سفر دور اروپا رفتند.

حرف زدن از گذشته برای نادیا سخت بود، اما سخت‌تر از آن انتظار برای موعد رسیدگی به پرونده‌اش بود. برای همین به آرامی از گذشته‌اش حرف می‌زد. می‌گفت: «ماکان پسر خوبی بود، خیلی خوش تیپ و مهربان. از آن مهمتر کتاب زیاد می‌خواند و برای خودش یک پا متخصص موسیقی بود. وقتی درباره آلبوم‌های موسیقی حرف می‌زد، به یک استاد دانشگاه می‌ماند و آدم دلش می‌خواست پای کلاسش بنشیند... اما حیف که چشممان زدند...»

نادیا در یک خانواده متوسط بزرگ شده بود و مثل مادرش به چشم زدن، نظرقربانی و دود کردن اسفند باور داشت. کلاس‌های یوگا هم رفته بود و دغدغه انرژی‌های مثبت و منفی هیچ وقت رهایش نمی‌کرد. همیشه نعل اسب به همراه داشت و لای دفترش پر کبوتر می‌گذاشت.

با این حال ماکان دربند این حرف ها نبود و ترجیح می‌داد به دنیای شخصی همسرش کاری نداشته باشد. اما مشکل بزرگ زن و شوهر جوان اینها نبود، بلکه موضوع اصلی سفرهای متعدد و گاه طولانی ماکان به خارج از کشور بود که زندگی مشترکشان را تحت تأثیرقرارداده بود؛ تا حدی که بعضی از سفرهای کاری مرد بازرگان به یک ماه هم می‌رسید. نادیا هر چند از این وضع چندان راضی نبود اما مهربانی همسرش و سوغاتی‌های گرانقیمتی که می‌آورد باعث می‌شد سختی دوری ازهمسرش را تحمل کند.

با این حال زن جوان در روزهای دوری از ماکان وقتش را به گشت زدن در مراکز خرید شمال تهران، آرایشگاه‌ها و مراکز زیبایی می‌گذراند و اگر فرصتی می‌ماند به باشگاه ورزشی‌اش هم سری می‌زد تا بیش از اندازه چاق نشود.

اما دریای آرام زندگی زن و شوهر جوان بالاخره درگیر توفانی سهمگین شد که ماکان را وارد چالش جدیدی کرد. درست یک سال پیش بود که مرد تاجر به‌دلیل اشتباه در سرمایه‌گذاری روی کالاهای تقلبی و توقیف آن در یک کشور خارجی ورشکست شد و تعادل روحی‌اش را از دست داد. مدتی خانه نشین شد و به هر بهانه‌ای عصبانی می‌شد. درآمدش بشدت کم شده بود و غرورش اجازه نمی‌داد از پدر و خانواده‌اش کمک بگیرد. بی‌پولی از یک طرف و پرخاشگری ماکان از طرف دیگر باعث شده بود دامنه اختلافات زن و شوهر بیشتر شود. مدتی بعد مرد جوان به مصرف مشروبات الکلی رو آورد و معتاد Addicted شد. زن جوان هم به سراغ رمال‌ها رفت تا شاید به کمک آنها بخت بسته زندگی‌شان را باز کند، اما هیچ یک از آنها نتوانستند گره این زندگی را باز کنند.

هنگامی که نادیا روی نیمکت پشت در شعبه 261 نشسته بود، حدود 5 ماه ازآخرین دیدار با همسرش می‌گذشت. چند ماه از این مدت را به حالت قهر در خانه پدرش گذرانده بود و مدتی هم با پس اندازش به سفر رفته بود. در مدت جدایی‌شان «ماکان» حتی حاضر نشده بود به کمپ ترک اعتیاد برود یا تحت نظر روانشناس قرار بگیرد. از دو سه هفته پیش زن جوان به این نتیجه رسیده بود شاید بتواند با دادخواست دریافت مهریه 110 سکه­ طلا به همسرش تلنگری بزند. با خودش فکر می‌کرد اگر بتواند شوهرش را به خاطر ناتوانی در پرداخت مهریه به زندان Prison بیندازد، او از اعتیاد به مشروبات الکلی نجات پیدا خواهد کرد.

نادیا می‌گفت: «من همسرم را دوست دارم، اما اگر اعتیادش را ترک نکند طلاقم را می‌گیرم. از وقتی حسودان چشممان زده‌اند، به آینده‌ام بیشتر فکر می‌کنم...» بعد آینه‌ای از کیفش درآورد و به چهره‌اش نگاهی انداخت. آهی از ته دل کشید و گفت:« با یک شوهر بیکار و بی‌پول و معتاد که نمی‌شود آینده‌ای داشت، می‌شود؟!» زن جوان بعد از گفتن این جمله بلند شد، آینه و عینک زرد گرانقیمتش را درکیف دستی‌اش گذاشت و وارد دادگاه شد.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی