زن 23 ساله که برای اعلام شکایت از همسرش به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که اظهار می کرد تصمیم های اشتباهم در زندگی مرا به گرداب بدبختی انداخت به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد گفت: هیچ گاه فکر نمی کردم زندگی شیرینم این گونه متلاشی شود و سرنوشتم با سیه روزی گره بخورد آن روز که «ایوب» به خواستگاری ام آمد در سال آخر دبیرستان تحصیل می کردم. وقتی مادرم موضوع خواستگاری «ایوب» را مطرح کرد خیلی تعجب کردم چرا که خانواده او از قشر متوسط جامعه بودند و اوضاع اقتصادی مناسبی داشتند. پدر ایوب که در همسایگی ما زندگی می کرد کارمند عالی رتبه یکی از ادارات دولتی بود و همه امکانات رفاهی را برای تنها پسرش فراهم کرده بود اما پدر من کارگر ساده ساختمانی بود و به زحمت هزینه های زندگی خانواده هفت نفره ما را تامین می کرد. خواهر بزرگ ترم با جوانی هم سطح خودمان ازدواج کرده بود و من که دختر دوم خانواده بودم نمی توانستم باور کنم که فردی با این شرایط از من خواستگاری کرده است اما «ایوب» در همان جلسه اول خواستگاری، نجابت و ایمان مرا دلیل اصلی خواستگاری اش ذکر کرد. این بود که من هم با این ازدواج موافقت کردم. پدر ایوب مغازه ای برایش خرید و او به شغل فروش تلفن همراه مشغول شد.

سه سال از ازدواجمان می گذشت و من زندگی شیرینی را تجربه می کردم تا این که سایه سیاه پسری به نام «جلال» روی زندگی ما افتاد. او با ایوب دوست شده بود و همسرم بیشتر اوقاتش را با او می گذراند. طولی نکشید که رفتارهای همسرم تغییر کرد. او شب ها دیر به منزل می آمد و با تلفن های مشکوکش آزارم می داد. اعتراض های من فایده ای نداشت. تا این که موضوع را با پدرش در میان گذاشتم ولی نصیحت های پدر ایوب هم تاثیری در تغییر رفتارهای او نداشت. روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که من به همراه خانواده ام به یکی از شهرستان های اطراف مشهد رفتیم. آن روز ایوب با من تماس گرفت وسوال کرد چه وقت به مشهد بازمی گردیم؟ به خاطر سوال های مشکوک او یک روز زودتر به مشهد آمدیم.

هنوز به منزلمان نرسیده بودم که دیدم ایوب به همراه دو نفر از دوستانش و یک زن جوان وارد منزل شدند. با پدر ایوب تماس گرفتم اما وقتی وارد خانه شدیم صحنه ای را دیدم که در جایم میخکوب شدم. ایوب در گرداب فساد و اعتیاد فرورفته بود طوری که از دیدن آن صحنه های زشت عرق شرم بر چهره ام نشست. تصمیم به جدایی گرفتم ولی با اصرار بزرگ ترها و صحبت های آن ها به زندگی با ایوب ادامه دادم اما دیگر عشقی در این زندگی وجود نداشت چرا که «ایوب» به کارهای کثیف اش ادامه می داد و مرا کتک می زد. او آن قدر در منجلاب اعتیاد فرورفته بود که مجبور بود برای تامین هزینه های اعتیاد لوازم منزل را پنهانی بفروشد. دیگر خسته شده بودم و از پدر ایوب خواستم او را به یکی از مراکز ترک اعتیاد ببرد اما وقتی به جست و جوی ایوب از خانه خارج شدیم تازه فهمیدم او با همان دختر جوان معتاد Addicted به مکان نامعلومی رفته است و...برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی