جایی که واژه ها برای بیان محرومیتش ناتوانند. حسین آباد گویا متعلق به هیچ جایی نیست که اگر بود هنوز مردمانش مثل انسان های اولیه مجبور نبودند آب از چاه بکشند و برای مصارف روزانه اشان استفاده کنند.

پدرش چند بز و گوسفند دارد و از همین راه چرخ های زندگی خانواده اش را با مکافات می چرخاند. خشکسالی و کم آبی این چند سال اخیر روزگار همه ی مردم روستا را سیاه کرده، نه دیگر آبی ته چاههای کشاورزی شان مانده و نه علفی برای چرای دام هایشان. آنها که توانایی کرایه خانه ای در شهرهای همجوار را داشته از روستا رفته اند و اما آنها که مانده اند فقط خدا می داند که در این برهوت محرومیت های همه جانبه فقط صورتشان را با سیلی سرخ نگه داشته اند و فقط زندگی می کنند که نمیرند!

از میان بازمانده ها وضعیت آنها از همه بدتر است. بقیه حداقل دانش آموزی ندارند که مجبور باشند خرج تحصیلش را بدهند یا نگران رفت و آمدش به شهرهای دیگر برای ادامه ی تحصیل باشند. وقتی حتی پایه ی دبستان در روستا نیست و از کلاس اول دبستان بچه ات باید آواره ی جاده و غربت باشد، گرفتن حداقل مدرک تحصیلی یعنی شق القمر کردن و سفید شدن موهای پدر و مادر.

فریبا تنها دانش آموز و کودک روستاست. تا شهر بوشکان 3 کیلومتر فاصله دارند. پدر و مادر تصمیم دارند هر طور شده او را به مدرسه بفرستند و دخترشان را در لباس دانش آموزی ببینند. با راننده ی ماشینی که از روستای شلدان چند دانش آموز را به بوشکان می برد توافق می کنند که سر راهش فریبا را هم سوار کند. بدین ترتیب فریبا هر روز با همین سرویس به مدرسه می رود برمی گردد.

از خانه تا جاده ی اصلی روستا حدود 400 متر خاکی وجود دارد و راننده ی سرویس حاضر نیست این مسافت خاکی را طی کند و فریبا را از درب منزلشان سوار کند. مادر هر روز فریبا را برای رسیدن به سرویس مدرسه همراهی می کند. جاده باریک و دو طرفه است و فاقد شانه ی خاکی برای برگشت به خانه سرویس وسط جاده توقف می کند و فریبای 7 ساله باید عرض جاده را طی کند و بعد از 400 متر پیاده روی به خانه برسد.والدین خطر این عبور را می فهمند: مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. چند سال پیش بود که همین جاده جان برادرش را وقتی که دانش آموز کلاس سوم راهنمایی بود گرفته بود؛ آنهم درست وقتی که با موتورسیکلت از مدرسه برمی گشت. او زیر چرخ های خشن تراکتور در حالیکه خواهر بزرگترش پشت سرش نشسته بود جان داد. آنها دیگر تحمل جان دادن جگرگوشه شان روی آسفالت جاده ها را ندارند.

اولین شنبه ی بعد از تعطیلات نوروزی است. معلم کلاس از دانش آموزان برتر تقدیر می کند. نام فریبا را می خواند و دخترک چنان خوشحال می شود که برق شادی را همه در چشم هایش می بینند.لحظه شماری می کند که زنگ آخر زده شود و سوار سرویس شده و خبر جایزه اش را به پدر و مادرش بدهد. اگر کمی خودش را لوس کند می تواند جایزه ای هم از آنها بگیرد. وقتی سوار ماشین می شود کیفش را محکم در آغوش می کشد و تمام مسیر به این فکر می کند که چطور غافلگیرشان کند. با خودش می گوید باید تا شب که پدر از چرای دام ها برگشت صبر کند و با انگشتانش حساب می کند که تا شب چند ساعت دیگر مانده. امشب دیرتر از همیشه به نظرش می رسد...

سرویس مثل هر روز وسط جاده توقف می کند.مادر از خانه بیرون زده که خودش را به سمت دیگر جاده برای تحویل گرفتن فریبایش برساند.این بار ثانیه ها با هم جور نیستند.یا سرویس زودتر رسیده یا شاید مادر کمی تاخیر کرده است. راننده مسافرش را وسط جاده ای باریک و دو طرفه و بدون شانه پیاده می کند. مسافر دختری 7 ساله است. او نمی تواند منتظر آمدن مادر بماند و بلافاصله بعد از پیاده شدن از ماشین کیفش را برمیدارد و قصد عبور می کند. هنوز از پشت سرویس دید خوبی ندارد. مادر آنسوی جاده پیاده شدن دخترش را می بیند.

ماشینی از سمت مخالف می آید. مادر فریاد می زند فریبا نیاااااا. دخترک 7 ساله اش چیزی نمی شنود. اولین قدم را برمی دارد. این بار اما ثانیه ها خوب با هم جور شده اند. اولین قدم دخترک مساوی است با رسیدن دقیق چرخ های ماشین به جایی که باید قدم دوم را بگذارد. ماشین ترمز می کند، فریبا به هوا پرت می شود و مادر باز هم کیف پاره می بیند و کتاب های غرق در خون و دانش آموزی که برای همیشه در کلاس اول ابتدایی خواهد ماند .فریبا پدر و مادرش را تا همیشه غافلگیر کرد.

راننده ی سرویس گاز ماشینش را می گیرد و به خانه اش می رود و فردا صبح باز هم چند دانش آموز منهای فریبا را به مدرسه می رساند و لابد ته دلش وقتی یاد خنده های او می افتد می گوید:"دخترک شیرینی بود. حیف شد". معلم و مدیر مدرسه در مراسم ختم دانش آموزشان شرکت می کنند و پیام تسلیت برای خانواده اش می فرستند. نیمکت خالی فریبا دل معلمش را به درد می آورد. ازمسئولین آموزش و پرورش منطقه، شهرستان و استان اما هیچ خبری نیست. حتی یک پیام تسلیت خالی نیز برای دل داغدار مادرش نمی فرستند. اصلا شاید اطلاع ندارند که دانش آموزی در حوزه ی مسئولیت آنها پرپر شده است. یا اگر هم مطلع شده اند دخترک عشایر دامداری در یکی از دورافتاده ترین روستاهای استان را قابل عرض تسلیت و رسیدگی به پرونده ی مرگش نمی دانند. این سکوت دردآور آموزش و پرورش استان چه معنایی دارد؟ آیا صدای ضجه های پدر و مادر فریبا را نمی شنوند؟

فردا و فرداهای آینده جان چند فریبای دیگر باید گرفته شود تا نظارت دقیق تری روی سیستم حمل و نقل دانش آموزان و تامین امنیت آنان حتی در دورافتاده ترین مدارس کشور صورت بگیرد.باور کنید مظلومیت مرگ فریبا و جگر سوخته ی مادرش برای استعفای وزیر آموزش و پرورش کشور کافی است مسئولین استانی که جای خود دارند.

صرفا جهت اطلاع مسئولین آموزش و پرورش استان بوشهر:

"طبق بندج ماده ی یک دستورالعمل اجرایی آیین‌نامه ‌حمل و نقل دانش‌آموزان مدارس مصوب هیأت وزیران می بایست فردی واجد شرایط تحت عنوان"مراقب دانش آموز" جهت حفاظت از دانش آموزان در مقابل حوادث Accidents احتمالی و کمک به رانندگان در طول زمان سرویس در خودروهای حمل و نقل دانش آموزان حضور داشته باشد."

این تنها یک بند از این دستورالعمل اجرایی آیین نامه حمل و نقل دانش آموزان مدارس کشور بود. مسئولین آموزش و پرورش استان بعد از مطالعه ی کامل این دستورالعمل و بررسی دقیق پرونده ی مرگ فریبای 7 ساله به افکار عمومی پاسخ بگویند که چند بند از این آیین نامه نقض شده است؟چه کسی و کسانی مقصر هستند و با خاطیان پرونده چه خواهند کرد؟برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

گزارشگر: مرضیه جهاندیده 

 

 

وبگردی