بلای وحشتناکی که در میهمانی بر سر لیلا آمد / حالا افسرده شدم و ...
رکنا: همیشه دلم میخواست مثل او باشم. لطیف و مغرور. دوست داشتم مانند لیلا وقتی راه میروم بوی عطرم را در مسیر جا بگذارم. لبخندم را به دل همه بنشانم و با صدایم گوش همه را بنوازم.
لیلا از کودکی همه دنیای من بود. زمانی که بزرگتر شدم از یک آرزو به یک الگوی رفتاری برایم تبدیل شد. لباسهایم را از همان مارکی میخریدم که او به تن میکرد. حتی سعی میکردم راه رفتنم را هم مانند او کنم که این موضوع خانوادهام را راضی نمیکرد.
پدر و مادر من سنتی بودند که دلشان نمیخواست تنها دخترشان عقیدهای جدا از آنان داشته باشد. مادرم همیشه میخواست تکدخترش که بعد از کلی دعا و نذر و نیاز به دنیا آمده مانند دیگر دختران فامیل لباسهای بسیار سنگین و پوشیده به تن کند و در تمام جمعهای فامیلی شرکت کند. از همان دوران دبستان سعی کرد فنون کدبانویی را به من آموزش دهد، اما جذابیت رفتار لیلا، همسایه طبقه بالایمان، برایم دو برابر بود. پدرم همیشه با مادرم موافق بود. تنها چیزی که از پدرم به یاد میآورم یک آدم همیشه مطیع است نه یک کوه استوار.
هر چه بیشتر میگذشت تفاوت من و خانوادهام بیش از پیش در دید دیگران خودنمایی میکرد. این اختلافات کمکم داشت مایع عذابم میشد. بارها و بارها سعی کردم خودم را با آن ها هماهنگ کنم، اما هربار به چیزی جز پوچی خودم نمیرسیدم. حتی کتاب خواندنم هم از نظر مادرم جلفبازی بود.
17 سالم بود که مادرم در سه ماه تابستان من را در کلاسهای طراحی دوخت ثبتنام کرد. میگفت دو روز دیگر که به خانه بخت بروم باید خیاطی بلد باشم تا بتوانم یک لباس برای خودم بدوزم. او اسم نوشت و من در هیچ کدام از کلاسها شرکت نکردم. یعنی در راه رفتن به اولین جلسه کلاس بودم که بین راه لیلا را دیدم و به ذهنم آمد که با او حرف بزنم.
من تا آن زمان با لیلا حرف نزده بودم. حتی نمیدانستم چه شخصیتی دارد، اما یکدفعه دلم خواست با یک نفر صحبت کنم و کی از او بهتر.
جلو رفتم و بیمقدمه به او گفتم که کلاس خیاطی دارم، اما دلم نمیخواهد به آنجا بروم و هیچ جایی را ندارم که بروم. لیلا اول جا خورد، اما بعد با زیرکی خود را جمع و جور کرد و یکی از همان لبخندهای همیشگی تحویلم داد و گفت به خانه من بیا.
پایم به خانه لیلا باز شد که کاش هیچ وقت نمیشد. لیلا، همان اسطوره زیبایی کودکیهایم من را با دنیایی آشنا کرد که هیچ زمان به آن فکر هم نمیکردم.
همه زندگیام را برایش تعریف کردم و او برایم یک نسخه از خوشگذرانیهایی پیچید که شرم و حیا در آنجایی نداشت. وقتی در خانه لیلا بودم مردان زیادی به آنجا میآمدند و میرفتند و همگی با او صمیمیت خاصی داشتند. اوایل خیلی از این موضوع بدم میآمد حتی سعی میکردم زودتر از خانهاش بروم، اما بعد همه چیز برای من هم عادی شد.
یک سال از آشنایی من با لیلا گذشت. دیگر آرزوی کودکیام برآورده شده بود. دیگر من هم مثل لیلا شده بودم. آن زمان فکر میکردم همه چیز طبیعی است و مدل زندگیام با دیگران کمی متفاوت است. حق را به خودم میدادم. دوست داشتم هر جور دلم میخواهد بگردم و هر چه دلم میخواهد بخورم. حتی خیلی اوقات وقتی در حال خود نبودم به خانه میرفتم. مادر و پدرم با من دعوا میکردند، کتکم میزدند. مرا در خانه حبس میکردند، اما همه اینها بیشتر باعث میشد تا من به سمت لیلا کشیده شوم.
من فقط 18 سالم بود، اما در تمام محل شناخته شده و باعث سرافکندگی پدر و مادرم بودم. حتی موادمخدر هم مصرف میکردم، اما نه همیشه. این وضعیت دو سال دیگر ادامه داشت. زمانی فهمیدم راهم اشتباه است که لیلا مرد.
در یک مهمانی Party که با هم رفته بودیم به دلیل مصرف مواد مخدر Drugs از دنیا رفت. او مرد و همه آرزوهای کودکیام هم مرد. بعد از لیلا اول افسردگی گرفتم و بعد هم فکر کردم به خودم، به لیلا، به زندگیهایمان.
لیلا 32 سالش بود و هیچ خانوادهای نداشت. تنها بود و دوستانی دورش جمع شده بودند که فقط در خوشیها میخواستنش. دلم نمیخواست مثل لیلا باشم. دلم نمیخواست در اوج جوانی آنقدر غریب بمیرم. راهم را عوض کردم. البته خانوادهام هم مرا بخشیدند و کمکم کردند، اما همیشه به این فکر میکنم من خیلی سرکش بودم یا خانوادهام درکم نکردند که داستانم آنقدر بد پیش رفت؟برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر