همه صداها مثل مته مغزم را سوراخ می‌کرد. نمی‌توانستم تحمل کنم. من که خودم می‌دانستم اشتباه کرده بودم. نمی‌‌دانم چرا دیگران تا این حد اصرار داشتند اشتباهاتم را به رخم بکشند.

از همه بدتر نگاه‌های پدر بود. نه حرفی می‌زد و نه ملامتی می‌کرد. فقط نگاه. کمرش خم شده بود و در طول این یک هفته موهای کنار شقیقه‌اش هم سفیدتر شده بود. شاید من این طور تصور می‌کردم.

هر کاری می‌کردم تا از دستشان فرار Escape کنم. دوست داشتم از هر کسی که از گذشته خبر دارد دور بمانم. من که زنده بودم. مگر همین مهم نبود. مگر برای یک خانواده کافی نیست که فرزندشان از یک اتفاق بد جان سالم به در ببرد؟ نمی‌دانم چرا تا من را می‌دیدند هنوز هم یاد محمد، مواد و تباهی می‌افتند.

همه چیز از دو سال پیش شروع شد. زمانی که محمد را در راه کلاس کنکور تا خانه دیدم. او یکی از پسران معروف محلمان بود که هر دختری دوست داشت با او حرف بزند. بین هم‌سن و سال‌های من به یک پسر خوش تیپ و بین مسن‌تر‌ها با عنوان یک پسر که باید از فرزندان خوب دوری می‌کرد، معروف بود.

در راه دیدمش. من را دید. سلام کرد. سلام کردم. حرف زد. حرف زدم. به همین راحتی با هم آشنا شدیم. من آن زمان 18 سالم بود و او 6 سال از من بزرگ‌تر بود. زمانی که با او حرف می‌زدم هر روز بیشتر از قبل به عاقل بودنش پی می‌بردم. فکر می‌کردم همه چیز‌هایی که پشت سرش می‌گویند اشتباه است. کسی او را نمی‌شناسد به همین دلیل به خودشان اجازه می‌دهند درباره او فکر‌های بد بکنند.

روز به روز علاقه‌ام به محمد بیشتر می‌شد و او هم این طور نشان می‌داد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این که یک روز با ناراحتی به دیدنم آمد و گفت که می‌خواهد به خواستگاری‌ام بیاید، اما از واکنش خانواده‌ام می‌ترسد.

حق هم داشت. من تا آن لحظه به ازدواج و واکنش خانواده‌ام فکر نکرده بودم. پدر من مهندس بود و مادرم هم فوق‌لیسانس روان‌شناسی داشت، اما خانه‌دار بود. خانواده‌ام علاوه بر تحصیلات به اصالت خانوادگی اهمیت می‌دادند که محمد هیچ کدام از اینها را نداشت.

مادر محمد سال‌ها قبل فوت کرده بود و پدرش هم معتاد Addicted بود او را پیش پدربزرگش گذاشته بود و از پدرش هم خبری نبود. محمد حتی شغل درست حسابی هم نداشت و هر بار به صورت پاره‌وقت در جایی کار می‌کرد. با تمام این مسائل من دوستش داشتم.

به او گفتم تو به خواستگاری بیا؛ من خانواده‌ام را راضی می‌کنم. زمانی که خانواده فهمیدند چه کسی می‌خواهد به خواستگاری بیاید اول خندیدند و همه چیز را به شوخی گرفتند، اما وقتی دیدند من در تصمیمم جدی هستم اوضاع جور دیگری شد. مادرم خواستگار‌های به قول خودش درست و حسابی را دانه دانه برایم می‌شمرد و می‌گفت تو اینها را نخواستی، چی در این پسر معتاد دیدی که پایت را در یک کفش کردی.

وقتی به محمد می‌گفتند معتاد دلم می‌خواست خانه را روی سر همه خراب کنم. به زور اعتصاب غذا و اشک و گریه‌زاری و تهدید به خودکشی همه را راضی کردم که به ازدواج من و محمد رضایت دهند. البته این پروسه حدود یک سال طول کشید. من از درس و مدرسه دست کشیدم و فقط به محمد فکر می‌کردم. عروسی کردیم، اما بیشتر شبیه عزا بود. فقط من و محمد و پدربزرگش خوشحال بودیم. خواهر بزرگ‌ترم از زور ناراحتی اصلا به جشن کوچکی که در خانه پدربزرگ محمد گرفته شده بود، نیامد.

پدرم سر عقد یک خانه به نامم کرد. همان کاری را که برای خواهر بزرگ‌ترم کرده بود و مادرم هم ماشینی را که برایم خریده بود به نامم کرد.

ما با خوشحالی به خانه بخت یعنی خانه‌ای که پدرم داده بود رفتیم. همه چیز خوب بود. زندگی شیرین‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم و خوشحال بودم که به خاطر حرف پدر و مادرم محمد را رد نکرده بودم.

از ماه بعد محمد دیگر سر کار نیمه‌وقت هم نمی‌رفت و وقتی می‌گفتم که پول نداریم می‌خندید و می‌گفت خب از پدرت پول بگیر.

اوایل فکر می‌کردم شوخی می‌کند، اما زمانی فهمیدم حرفش جدی است که هیچ چیز در خانه برای خوردن نداشتیم و هیچ چیز برای او اهمیت نداشت. من از مقدار پس‌اندازی که داشتم برای خانه خرید کردم و در آگهی‌ها به دنبال کار می‌گشتم، اما او هیچ تلاشی نمی‌کرد. اختلافاتمان از همین جا شروع شد. دعوا کردیم و بحث می‌کردیم. همه حرف او این بود که خانواده من باید به ما پول بدهند و من نمی‌خواستم از کسی تقاضای پول کنم. کم‌کم به من ثابت شد که محمد غیرت کار کردن ندارد و به خاطر وضعیت مالی پدرم با من ازدواج کرده است. تلخ بود، اما واقعیت داشت. دیگر زندگی شیرین نبود. همه‌اش دعوا بود و بحث.

من باز تحمل کردم چون نمی‌خواستم به خانواده‌ام بگویم به این زودی پشیمان شدم، اما محمد کاری کرد که دیگر از تحمل من خارج بود. او یک روز به خانه آمد و در حالت عادی نبود. می‌دانستم گاهی مشروبات الکلی می‌خورد و حتی به مواد کشیدنش هم شک کرده بودم، اما هیچ وقت او را در این حالت ندیده بودم. حالش بد بود. مدام داد می‌زد یا می‌خندید.

از او ترسیده بودم. او هم این را فهمیده بود. با آرامی به طرفم آمد و گفت خانه را باید به نامش بزنم. حرفی نزدم. من را زد. دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم این کار را نمی‌کنم. باز هم من را زد. آن ‌قدر کتکم زد که دیگر توان تکان خوردن نداشتم.

فردای آن روز زمانی که به خودش آمده بود پشیمان شد از کارش، اما سر حرفش ایستاده بود. می‌گفت تا زمانی که خانه را به نامش نزنم حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم. تلفن‌ها را هم جمع کرده بود. دوازده روز من را در خانه حبس کرد و کتکم زد. با ته سیگار تمام بدنم را سوزاند. فکر می‌کردم دیگر راه نجاتی ندارم تا این که یکی از همسایه‌ها صدای گریه‌ام را شنیده و شک کرده بود و پلیس Police را خبر کرد. این کابوس خیلی اتفاقی تمام شد. خدا کمکم کرد وگرنه معلوم نبود به خاطر ندانم‌ کاری‌ام حالا زنده می‌ماندم یا نه.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

 

وبگردی