زهرماری که در پرونده بیجه پاکدشت خوردم + عکس

هیچ حرفی نزد و خواست اتاق را ترک کنم. همان لحظه صدای سرهنگ طباطبایی را شنیدم. در اتاقش باز بود. عجیب بود وی برخلاف همیشه لباس‌های بسیار کثیفی به تن کرده بود. وقتی دقیق شدم دیدم آثار خاک و گل است و فهمیدم آنها محل دفن اجساد را حفاری کرده‌اند. سرهنگ در حال تشریح مسائل به گروهی بود که دیده نمی‌شدند وقتی داخل اتاق رئیس شدم با دیدن سردار تقی‌زاده، رئیس پلیس آگاهی پایتخت فهمیدم عجب اشتباهی کرده‌ام تنها یک احوالپرسی ساده کردم و از اتاق خارج شدم تا خودم به قیامدشت رفته و با شناسایی خانواده گمشدگان بتوانم گزارشی غیرپلیسی تهیه کنم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که آجودان سردار صدایم زد و به اتاق برگشتم. سردار تقی‌زاده مثل همیشه شمرده و آرام حرف زد و خواست هیچ خبری درباره این قتل‌ها چاپ نشود، وقتی از من قول خواست گفتم که نمی‌توانم چنین قولی بدهم اما به دبیرمان خواسته‌تان را منعکس خواهم کرد.

مشخص شد پلیس نمی‌خواهد پیش از بازگشایی مدارس فاجعه پاکدشت منتشر شود اما حرفه ژورنالیستی مطابقتی با این خواسته نداشت چرا که باید زنگ خطر در جامعه زده می‌شد و مقصران این حوادث نیز که با قصور خود باعث چنین جنایاتی شده بودند، شناسایی می‌شدند. یکی از همکارانم توانسته بود تایید‌یه‌یی مبنی بر اینکه سه گمشده به قتل رسیده‌اند و اجسادشان از دره امیرحصار قیامدشت از زیر خاک بیرون کشیده شده است، بگیرد.

باید به قیامدشت می‌رفتم. وقتی راهی آنجا شدم ابتدا خودم را به کانال آبی رساندم که در مرز قیا‌مدشت و پاکدشت قرار داشت و شنیده بودم قاتل بچه‌ها را هنگام شنا داخل کانال فریب داده است. از کودکی که سر و صورتی خیس داشت توانستم محل زندگی سه بچه گمشده را پیدا کنم. وقتی به در خانه آنها که همگی در یک کوچه ساکن بودند رفتم، فهمیدم نمی‌دانند جسد کودکانشان پیدا شده است. خیلی سخت بود نمی‌دانستم چه باید کنم آنها تصور داشتند با چاپ عکس بچه‌هایشان می‌توانند آنها را پیدا کنند.

هنوز با یکی از خانواده‌ها گفت‌وگو نکرده بودم که پلیس قیامدشت بی‌دلیل من را بازداشت کرد و به کلانتری انتقال داد. ساعتی بعد من از قیامدشت اخراج شدم و پلیس من را تا جاده خاوران بدرقه کرد. تنها یک شماره تلفن از خانواده این کودکان داشتم، بعدازظهر در آن گرمای تابستان همراه یکی از همکاران به قیامدشت برگشتیم. خانواده کودکان به تکاپو افتاده بودند ما را فرشتگانی می‌دانستند تا بتوانیم با انتشار ماجرای گم شدن بچه‌هایشان روزنه‌یی برای یافتن آنها به وجود بیاوریم. خیلی سخت است بدانی که در جمع خانواده‌های کودکانی هستی که دیگر زنده نیستند و امید را در چشمانشان ببینی. من و همکارم هر دو متاثر بودیم، اما حرفه‌مان به ما آموخته بود که جریان رودخانه را به هم نزنیم و با آواز تلخ آن همراه باشیم. همه اطلاعات را گرفتیم، عکس‌ها تهیه شدند گلایه‌های پدر و مادرها که همگی از بی‌توجهی مسئولان حرف‌هایی داشتند، شنیدیم. واقعا اگر کوتاهی‌هایی صورت نمی‌گرفت چنین فاجعه‌یی آفریده نمی‌شد. وقتی با دستان پر از اطلاعات قرار شد به تهران برگردیم، خسته و تشنه بودیم. بغض در گلویمان مانده بود. چهره‌های تکیده‌یی داشتیم حتی راننده آژانس که در جریان قتل بچه‌ها نبود بعدها گفت از رفتارهایمان شوکه شده بود. اصلا عادی نبودیم، لب‌هایمان خشکیده شده و همکارم به ادعای خود گرمازده شده و اصلا نای پیاده شدن از خودرو را نداشت. پدر یکی از کودکان وقتی دید ما در چه وضعی هستیم از راننده‌مان خواست مقابل مغازه آبمیوه‌فروشی‌ نگه‌ دارد و با گفتن اینکه آب‌هویج بستنی‌های این مغازه زبانزد اهالی است پیاده شد و به سمت آن رفت. مرد خونگرمی بود و می‌خواست ما را میهمان کند، اما نمی‌توانستیم چنین میهمانی را بپذیریم آن هم از دست کسی که کودکش به قتل رسیده و وی نه تنها نمی‌داند بلکه ما را کسی شناخته که می‌توانیم اثری از بچه‌اش به وی بدهیم. اصرار به اینکه نمی‌توانیم آب‌هویج را بپذیریم راننده را متعجب کرده بود. وقتی خواستیم پول بدهیم، نه تنها نپذیرفت، بلکه با ناراحتی گفت که سفره فقیرها بی‌نان و آب نمی‌ماند. به این نتیجه رسیدیم که اگر نپذیریم به این مرد مهربان بی‌احترامی کرده‌ایم، باور کنید تلخ‌ترین آب‌هویج‌ بستنی‌یی بود که من و همکارم خوردیم که البته بعد به کام راننده نیز تلخ شد. وقتی به سمت تهران حرکت کردیم ما سه نفر تنها بودیم. می‌دانستیم یک پل خیالی امید را پشت‌سر گذاشته‌ایم و جالب اینکه من و همکارم همزمان به یکدیگر خیره شدیم و هر دو زیر گریه زدیم. راننده متعجب‌تر شده بود. هر دو شانه‌های لرزان یکدیگر را محکم چسبیده بودیم می‌دانستیم دلیل گریه‌مان چیست؟! و چه شب و روزهایی به خاطر همین روز شوم عذاب خواهیم کشید. هنوز آرام نشده بودیم که راننده آژانس دلیل این کارمان را پرسید، وقتی گفتیم این مرد که مویی سفید کرده بود، د‌ر همان جاده در گوشه‌یی پارک کرد، از خودرواش پیاده شد و زارزار گریست. می‌شنیدیم که به خودش ناسزا می‌گوید که چرا آب‌هویج بستنی را خورده است. هر سه سکوت کرده بودیم. آفتاب در حال غروب کردن بود که به تهران رسیدیم. مشخص بود همه در حال زمزمه کردن فاتحه برای قربانیان این جنایات هولناک بودیم و نمی‌خواستیم با هم حرف بزنیم. از آن روز به بعد هیچ‌گاه آب‌هویج بستنی نخورده‌ام و این در حالی بود که خانواده کودکان حتی در جلسه دادگاه علنی «بیجه» از زحمات من و روزنامه‌ام که با افشاگری باعث امنیت پاکدشت شدیم، تشکر کردند و یکی از علل گسترش این جنایت عدم اطلاع‌رسانی از روزهای نخست قتل کودکان در پاکدشت و هشدار به خانواده‌ها شناخته شد. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

اخبار زیر را از دست ندهید:

ازدواج باورنکردنی مرد 68 ساله با نوه 24 ساله اش

در اتاق ویلا زندانیم کردند/ به زور لباس هایم را درآوردند و ...

حمله به خانه مانکن معروف دنیای مد/ سارق بادیگارد خانه را با چاقو زد + فیلم و عکس

شهروز با هر زنی صحبت می کرد فکر می کردم قبلا با او ارتباط داشته است / بارها سر زده به محل کارش رفتم تا اینکه ...

فیلم لحظه ورود رعب آور کوسه سفید به قفس غواص گردشگر + تصاویر

صحنه زشتی که دختر 4 ساله از پدر و مادرش در آشپزخانه دید + عکس

 

خواهر 50 ساله خواننده معروف از همسر 38 ساله اش باردار شد + عکس

عکس های یادگاری بازیگر زن معروف ایرانی از سفرش به کانادا +تصاویر

شغل دوم کمدین معروف ایرانی چیست؟ / با بیزنس جذاب آقای بازیگر آشنا شوید! +عکس

وبگردی