مهران و دوستانش در باغ اصفهان به من و سمیرا حمله کردند و....
رکنا: سه پسر که با فریب دو دختر نوجوان آنان را به بیابانی کشانده بودند نیت شومی داشتند.
به گزارش رکنا، اوایل دی ماه ماموران پلیس گشت اطراف اصفهان در جریان اسارت دو دختر نوجوان در باغی خارج از شهر قرار گرفتند. با اعلام این ماموریت بلافاصله تیمی برای بررسی به محل اعزام شد و پیرمرد سراسیمه ای را دیدند که سر و صدای دخترانی را در باغ دورافتاده ای شنیده بود. ماموران با راهنمایی این پیرمرد به سمت باغ رفتند و پس از ورود، دو دختر نوجوان را دیدند که با سر و وضع آشفته و دستان بسته در محاصره سه پسر جوان و شرور قرار گرفته بودند. متهمان با دیدن ماموران سعی در فرار کردند اما در محاصره ماموران گیر افتادند. با انتقال متهمان به کلانتری، دو دختر نوجوان نیز به اداره آگاهی اصفهان انتقال یافتند. شمیم که با سمیرا از سرنوشتی هولناک نجات داده شده بودند، در حالی که با سر و وضع آشفته لحظه ای آرام نمی شد، به ماموران گفت: «من و سمیرا دوستان نزدیک هم هستیم. چند هفته قبل سمیرا به من زنگ زد و گفت با مهران آشنا شده است و با اصرار از من خواست که من هم او را ببینم. اول مخالفت کردم و از این ملاقات طفره رفتم اما دو روز بعد مهران به من زنگ زد و با چرب زبانی خواست تا مرا ببیند. راستش او خیلی خوب حرف می زد و خام حرف هایش شدم و سر قرار رفتم. بعد از آن روز بیشتر همدیگر را می دیدیم اما همیشه سمیرا با ما بود. پدرم معتاد است و مادرم برای تامین مخارج زندگی از صبح تا شب در آرایشگاه کار می کند و به همین دلیل زیاد به رفت و آمدهای من توجه نداشتند. دیروز سمیرا تماس گرفت و گفت فردا قرار است با مهران به باغی برای تفریح برویم. اول ترسیدم اما سمیرا آنقدر به مهران اعتماد داشت که مرا راضی کرد. صبح به مادرم گفتم با سمیرا بدنسازی می روم و با هم سر قرار رفتیم. مهران با ماشین دنبال ما آمد و پس از نزدیک دو ساعت رانندگی در جاده بیرون شهر به باغ خلوتی رسیدیم. وقت ناهار بود و با ورود به باغ مهران وسایل ناهار را آورد. حسابی مشغول بودیم و همه چیز عادی به نظر می رسید که ناگهان صدایی در آمد. مهران گفت باغبان است نگران نباشیم اما لحظاتی بعد با دو پسر دیگر وارد باغ شد آنها در حمله وحشیانه ای دست و پای ما را بستند و ... . آن لحظه فقط به خودم لعنت می فرستادم و از خدا کمک می خواستم. راستش در آن شرایط هرگز فکر نمی کردم کسی بتواند ما را نجات دهد اما انگار خدا دوستمان داشت که پیرمرد باغبان صدای ما را شنید و به پلیس خبر داد. خیلی پشیمانم. کاش هیچوقت به حرف سمیرا گوش نداده بودم...»
چرا همیشه مردان را مقصر میدانیم این دو دختر مگر شعور ندارند با پسر غریبه ان هم خارج از شهر بروند خوب این پسرای جوان چطوری خودشان را کنترل کنند آن وقت قانون میاد و فقط پسرای بدبخت را به جرم های گوناگون حبس میکند