پدرم هر چه سعی کرد به بهانه ازدواج خواهر بزرگ ترم مرا از این تصمیم منصرف کند، فایده ای نداشت. خواهرم هم وقتی اصرار مرا دید با پدرم صحبت کرد که اجازه بدهد اول من ازدواج کنم اما پدرم باز هم مخالفت کرد.

او می گفت: جوانی که در خیابان با تو آشنا شده و در خیابان هم از تو خواستگاری کرده است، در همان خیابان هم رهایت می کند! او نقاب عاشقی به چهره دارد چرا که هیچ کس در محلی که او به عنوان محل سکونتش معرفی کرده است او را نمی شناسد.

من به حرف های این جوان مشکوکم، حداقل بگذار واقعیت زندگی اش را بدانیم بعد با هم ازدواج کنید! اما من هم کور بودم و هم کر شده بودم. هیچ چیز جز پرویز را نمی دیدم و با گستاخی مقابل خانواده ام ایستاده بودم تا این که پدرم ناچار شد با ازدواج ما موافقت کند، ولی پرویز به بهانه این که باید پدر و مادرش را از شهرستان به مشهد بیاورد مرا به عقد موقت خود درآورد تا شرایط ازدواجمان فراهم شود و مجلس عروسی باشکوهی برگزار کنیم.

آن شب با وجود آن که مجلس عقد کنان رسمی برگزار نشده بود، اما همه فامیل و نزدیکانم کادوهای گرانقیمت مانند سکه و طلا به من دادند. من که دیگر خودم را زن پرویز می دانستم خودم را در اختیار او گذاشتم و ...

فردای آن روز پرویز از من خواست تا طلاها را برای رهن یک منزل بفروشم تا بتوانیم مقدمات ازدواجمان را فراهم کنیم.

او برای این منظور چند میلیون تومان هم از پدرم قرض کرد که وقتی پدر و مادرش به شهر ما آمدند پول پدرم را بازگرداند. آن روز پرویز برای یافتن منزلی که در شأن من و خانواده ام باشد از منزل بیرون رفت و دیگر بازنگشت. ما که نگران شده بودیم به هر جایی سر زدیم ولی اثری از او نیافتیم تا این که گم شدن او را به پلیس Police گزارش کردیم و روز بعد از کلانتری تماس گرفتند که «پرویز» در زندان Prison است.

باورم نمی شد. هراسان خودم را به کلانتری رساندم و آن جا بود که فهمیدم پرویز با نام مستعار «فرزاد» از یک خانواده دیگر نیز با همین شیوه کلاهبرداری Fraud کرده است که با اعلام شکایت آن ها، مأموران انتظامی او را در حال فروش طلاهای بدون فاکتور دستگیر کرده اند. زمانی فهمیدم بیچاره شدم که مأموران انتظامی گفتند او ۱۰ فقره سابقه جعل و کلاهبرداری دارد و ۱۳ سال از عمرش را در زندان سپری کرده است. ولی هنگامی به خودم آمدم که به گفته پدرم دیگر در خیابان رها شده بودم...

وبگردی