دختر پرسپولیسی 2 آتشه؛ یکی از صندلی‌های آزادی مال من است

از نسیم گرفته که اهل یکی از شهرهای جنوبی ایران است و به‌دلیل مساعد نبودن شرایط، تا تهران را شهر به شهر آمد و آخر سر بدون آنکه رؤیای همه زندگی‌اش واقعی شود به شهرش برگشت تا دختری که یک میلیون تومان پول بلیت هواپیما داد، به چند قدمی آزادی Freedom رسید اما ناامید به شهرش برگشت. تعداد زیادی شبیه این دخترهای هوادار پرسپولیس از شهرستان‌های دور و نزدیک به تهران آمدند و دست خالی برگشتند. اینجا هم دختران زیادی اشک ریختند، درگیر شدند، کتک خوردند و توهین شنیدند، اما هرچه بیشتر طعنه شنیدند مصرتر شدند که دست از تلاش برندارند تا بالاخره یکی از صندلی‌های آزادی را مال خود کنند. این را دختران سرخ پوشی می‌گویند که میهمان روزنامه ایران شدند تا از پشت پرده‌های فینال دو تیم پرسپولیس و کاشیما صحبت کنند و انرژی مضاعفی که از بی‌مهری‌ها گرفتند تا پیگیرتر از پیش، به آزادی برسند.

تا پای جان پای پرسپولیس هستم

مریم که چند وقت قبل هم آمده بود روزنامه و گفته بود دیگر وارد ورزشگاه نمی‌شود، مگر اینکه بتواند با هویت واقعی‌اش آزادی را ببیند، بعد از انتشار مطلب «دختران ناب‌تر حمایت می‌کنند» در صفحه جوان، از طرف باشگاه دعوت شد تا برای بازی فینال به ورزشگاه برود. مثل بقیه دخترهای سرخ‌پوش قبل از ظهر روز شنبه خودش را به ورزشگاه رساند. به نزدیکی‌های هتل المپیک که رسید و اتوبوس‌ها که یکی‌یکی آمدند تا زنان را به ورودی استادیوم برسانند، تپش‌های قلبش تندتر شد؛ چیزی نمانده بود تا این بار نه با کلاه و ریش و سبیل که با شال سرخ رنگش، وارد استادیوم شود اما یک دفعه ورق برگشت و یکی از مردها جلوی اتوبوس را گرفت و گفت اجازه ورود ندارند! مریم پایین رفت تا با او حرف بزند که اتوبوس حرکت کرد:

«به خیال اینکه با آن مرد صحبت می‌کنم و رضایت می‌دهد اتوبوس ما هم مثل اتوبوس‌های قبلی به سمت استادیوم حرکت کند آمدم پایین، اما پشت سرم در بسته شد و اتوبوس دور زد. هرچقدر داد و بیدا کردم، فایده‌ای نداشت. قلبم می‌گفت برو سمت استادیوم، عقلم می‌گفت برو سمت دخترهایی که برشان گردانده بودند. دوراهی سختی بود؛ راستش را بخواهی اصلاً نمی‌دانم چطور شد که دقیقه 40 بازی، سر از ورزشگاه درآوردم. تا چشم کار می‌کرد همه جا سرخ بود. با صدای شیپورها انگار استادیوم داشت می‌رفت روی هوا. با آن همه شوق آمده بودم اما اصلاً ذوقی نداشتم که تیم محبوبم را با هویت یک زن تشویق کنم. همه حواسم به دخترهایی بود که آن طرف درها، حسرت همین لحظه را می‌خوردند. یک ساعتی که تا آخر بازی آنجا بودم خیلی طولانی گذشت. یک دفعه ورزشگاه دور سرم چرخ خورد، نفسم بالا نمی‌آمد. اصلاً یادم نیست چطور از هوش رفتم. یکسری زن دوره‌ام کردند و هرچند لحظه یکبار داد می‌زدند آمبولانس! این‌طور که از بقیه شنیدم با برانکارد من را بردند بیرون استادیوم؛ ولی وقتی هوای تازه ماسک اکسیژن پرشد توی ریه‌هام تازه چشم باز کردم و سقف آمبولانس را دیدم. بسرعت مرا رساندند بیمارستان؛ دکتر تشخیص سکته ناقص داد. با اینکه چشم چپم کوچکتر و سمت چپ صورتم جمع شده ولی همه اینها فدای سر پرسپولیس.»

با مادر مریم که صحبت می‌کنم، می‌گوید هر اتفاقی هم بیفتد دست از سر این پرسپولیس برنمی‌دارد که برنمی‌دارد. این بار هم که جانش به‌خطر افتاد ولی انگار نه انگار. خود مریم که می‌گوید: «تا الان کم طعنه می‌شنیدم حالا با این وضع صورتم بیشتر هم شده. از روز شنبه هرکسی از فامیل به من می‌رسد شروع می‌کند به اینکه آخر دختر آبت نبود، نانت نبود پرسپولیسی شدنت چی بود؟ اما من تا وقتی نفس می‌کشم عاشق پرسپولیس هستم و تا پای جان پای پرسپولیس می‌مانم.»

یکی از صندلی‌های آزادی مال من است

یاسی هم از آن دخترهای پرسپولیسی دو آتیشه اما منتقد است. هیچ وقت با شمایل مردانه وارد استادیوم نشده، اما هیچ وقت هم دیدن بازی‌های پرسپولیس را از دست نداده. دهه شصتی است و بیشتر از 25 سال پرسپولیسی. خبر امکان ورود زنان به استادیوم آزادی که جدی شد، خودش را به آزادی رساند اما نتوانست وارد شود. دلش حسابی پر است و اراده‌اش برای نشستن روی یکی از صندلی‌های آزادی قوی‌تر از قبل. شروع صحبت‌هایش خطاب به مردهایی است که آن روز نگذاشتند از در اصلی عبور کند: «می‌خواهم به آن مردهایی که می‌گفتند شما زن‌ها را چه به فوتبال، بروید خانه و به قورمه سبزی پختن‌تان برسید بگویم برای شما متأسفم که هنوز متوجه نشده‌اید فوتبال زن و مرد ندارد و اتفاقاً ما خیلی متعصب‌تر از مردها هوای تیم محبوب‌مان را داریم؛ البته خوشحالم با مردی زندگی می‌کنم که عقایدش شبیه به آنها نیست و با اینکه او هم مثل من تعصب عجیبی به پرسپولیس دارد، روز بازی در خانه ماند تا مراقب یکی از گربه‌هایمان باشد که مریض شده بود و به من گفت امروز روز تو و دوستانت است. نتیجه بازی امروز هرچه باشد، شما قهرمان امروز هستید و باید حضور داشته باشی.»

یاسی هم مثل بقیه دخترها، پرسپولیس را از بچگی دنبال می‌کند. از همان زمانی می‌گوید که با پدرش می‌نشست و بازی را تماشا می‌کرد: «من پرسپولیس را با پدرم شناختم. او بود که باعث شد علی پروین همیشه برای من سلطان باقی بماند. روزی که داشتیم باهم بازی پرسپولیس را از قاب تلویزیون نگاه می‌کردیم گفت بابا جان ان شاء الله یک روز باهم بازی پرسپولیس را از روی سکوهای آزادی می‌بینیم! ولی حیف که هیچ وقت آن روز نرسید. هرچند همیشه مطمئن هستم یک روز وارد استادیوم می‌شوم و او هم از آسمان‌ها تماشایم می‌کند. درست است خیلی بی‌مهری‌ها شد تا من و تعداد دیگری از دخترها وارد ورزشگاه نشویم اما این آخر راه نیست. بی‌شک یکی از صندلی‌های آزادی برای من است.

کاش این بار هم با تیپ پسرانه می‌رفتم

نسیم نتوانست خودش را به تهران برساند تا در جمع دخترهایی باشد که به روزنامه آمده‌اند. برای همین تلفنی باهم صحبت می‌کنیم، اما چه صحبتی! حرف می‌زند و گریه می‌کند. البته نه از سر ضعف، دلش از رفتاری که با او و بقیه دخترها شده گرفته و هنوز نتوانسته آن شنبه جنجالی را فراموش کند. خانواده‌اش هنوز نمی‌دانند چه تجربه تلخی داشته اما دلش می‌خواهد برای ما تعریف کند بلکه بازگو شدن این حرف‌ها تأثیری داشته باشد و به قول خودش دخترهای پرسپولیسی یکبار دیگر هم پیشقدم باشند. 20 سالی می‌شود که هواخواه پرسپولیس است. او سه یا چهارمین دختری است که با ترکیب پسرانه وارد استادیوم آزادی شده، اما این بار که برای مصاف تیمش با کاشیما بیشتر از 20 ساعت طول کشید تا اتوبوس به اتوبوس شهرهای خرم آباد، بروجرد، اراک و قم را طی کند و به تهران برسد، نه تنها نتوانست بازی را ببیند که به همراه تعداد دیگری از دخترها در حاشیه اتوبان از اتوبوس پیاده‌اش کردند و این شد بدترین تجربه او از روزی که فکر می‌کرد بهترین خواهد بود.

گذشته را کوتاه مرور می‌کند و بیشتر از آن شنبه تلخ می‌گوید: «از 4 سالگی جفت بابام می‌نشستم و فوتبال می‌دیدم. اوایل فکر می‌کردم هر بازیکنی که قرمز پوشیده، پرسپولیسی است. اما کم کم فهمیدم فقط بازیکن‌های خاص وارد پرسپولیس می‌شوند. سال گذشته با چهره پسرانه آمدم استادیوم. استرس این را که لو بروم نداشتم، همه ترسم از این بود که تیم نتیجه خوبی نگیرد. خوشبختانه تیم من پیروز شد و با اینکه یکی از مأمورها فهمید دختر هستم ولی به روی خودش نیاورد و راهم داد داخل. با خاطره خوش از ورزشگاه بیرون رفتم. برعکس این بار که خاطره‌ بد آن از ذهنم بیرون نرفته.‌ ای کاش این بار هم با تیپ پسرانه می‌آمدم استادیوم. بابام هی گفت دخترم بیخودی این همه راه تا تهران نرو، اجازه نمی‌دهند بروی داخل استادیوم اما من گوشم بدهکار نبود.»

نسیم هم از طرف کانون هواداران باشگاه پرسپولیس برای این دیدار دعوت شد. اما برای ساعتی که می‌خواست راهی تهران شود بلیت اتوبوس یا قطار نبود. مجبور شد شهر به شهر ماشین عوض کند و برای اینکه ذوق ورزشگاه داشت اصلاً متوجه سختی راه نشد: «بعد از حدود 20 ساعت و کلی هزینه بالاخره رسیدم تهران و مستقیم آمدم ورزشگاه؛ همهمه بود. البته من و حدود 140 نفر دیگر از دخترها که عضو گروه همیاران سرخ پوش بودیم، مقنعه‌های قرمز رنگ سرمان بود که یکی از بچه‌ها با هزینه خودش خریده بود و سعی می‌کردیم برعکس بقیه دخترها، به حرف آن مردها که خودشان را مسئول معرفی کرده بودند گوش کنیم تا بهانه دست کسی ندهیم. سه ساعت طول کشید تا با کلی اصرار اجازه دهند از در اول رد شویم. کلی ذوق کرده بودیم که داریم به استادیوم نزدیک می‌شویم اما یک ساعت بعد همان در را باز گذاشتند و هرکسی که تازه از راه رسیده بود راحت از آنجا رد می‌شد. آن روز تا دلت بخواهد از این رفتارهای توهین‌آمیز با ما شد. بدتر اینکه کارمندهای شرکت‌های هواپیمایی، کارمندهای هلال احمر و بقیه خانم‌هایی که چیزی از فوتبال نمی‌دانستند از جلوی ما رد می‌شدند و به سمت ورزشگاه می‌رفتند ولی ما هوادارهای قدیمی پرسپولیس پشت درها مانده بودیم و همچنان التماس می‌کردیم.

یکی از آن مردها که می‌خندید گفت: پولش را این بازیکن‌ها می‌گیرند، تو چرا گریه می‌کنی؟»

چند روز است خواب و خوراک ندارد، روی این را هم ندارد به پدرش بگوید حرف او درست بوده و اجازه ندادند وارد ورزشگاه شود. حالا به هق هق افتاده و با گریه می‌گوید: «بی‌خیال این همه توهین. درست است همین آدم‌ها باعث شدند من همه ستاره‌ها و اسطوره‌هایم را از پشت قاب تلویزیون ببینم اما با این کار عشقم به پرسپولیس چند برابر شد و بازهم می‌آیم ورزشگاه اما این بار نه با هویت زنانه. باز با تیپ پسرانه می‌آیم و فریاد می‌زنم چون خیلی مسخره است یک دختر فریاد بزند تنها آرزوی من دیدن استادیوم آزادی است، دلم می‌خواهد این آرزوی ساده و محال من برای دخترهای نسل بعد آرزو نباشد و بفهمند عشق و دانش دخترهای فوتبالی هیچ فرقی با پسرها ندارد.

خوشحالم از آن صحنه‌ها هیچ فیلم و عکسی ندارم ولی هنوز صدای فریادها توی گوشم هست. اصرار دخترها و تمسخر مأمورها از جلوی چشمم کنار نمی‌رود. وقتی ما را کنار اتوبان پیاده کردند مأمورها آن طرف‌تر صف بستند تا ما جلوتر نرویم، انگار مجرم یا شورشی باشیم. بدتر اینکه بعداً شنیدم خانم‌های کارمند هلال احمر، دقیقه 60 بازی از استادیوم آمده‌اند بیرون در صورتی که به بعضی از دخترهای گروه ما تازه دقیقه 40 اجازه دادند بروند داخل.

من یک زن ایرانی مستقل هستم

مهشید یکی از همین دخترها است ولی برعکس نسیم دلش نمی‌خواهد شبیه یک پسر باشد تا بتواند آزادی را ببیند. از بچگی اسیر عشق پرسپولیس است اما با کمی تفاوت. او در خانواده‌ای سنتی بزرگ شده که اعتقادی به فوتبال دوست بودن یک دختر ندارند اما مهشید پول تو جیبی روزانه‌اش را خرج نمی‌کرد تا ظهر که از مدرسه برمی‌گشت برود دکه روزنامه فروشی و روزنامه‌های سرخ را بخرد. می‌نشست خط به خط‌ شان را می‌خواند و وقتی تمام می‌شد آن را می‌گذاشت روی روزنامه‌های روز قبل. تا نزدیکی‌های سقف یک گوشه از اتاق مهشید روزنامه‌های قرمز رنگ چیده شده بود. هرچه تعدادشان بیشتر می‌شد غر و لندهای پدر و مادرش و علاقه مهشید به پرسپولیس هم بیشتر می‌شد، اما هیچ وقت به این فکر نکرد با شمایل پسرانه وارد ورزشگاه شود. همیشه خودش را یک زن ایرانی با هویتی مستقل و مقدس دانسته که یک روز به رؤیای بزرگش خواهد رسید. این را می‌شود از تک تک جمله‌هایش فهمید.

روز قبل از بازی فینال که احتمال حضور بانوان در ورزشگاه قوت گرفت، مطمئن شد یکی از هواداران زن که فردا با لباس‌های قرمز برای حمایت تیمش به ورزشگاه می‌رود او خواهد بود و همین‌طور هم شد. حوالی 9 صبح خودش را رساند محوطه استادیوم آزادی. چند ساعتی که منتظر مانده بود برای مهشید هم مثل بقیه دخترها به اندازه چند سال طول کشید. از بحث‌ها و مشاجره‌هایش می‌گوید حتی دست به یقه شدنش با یک مرد: «اینکه آن روز چقدر اذیت شدیم، بقیه دخترها می‌گویند اما من برایت از مردهایی تعریف می‌کنم که پا از گلیم‌شان درازتر کرده بودند. به هوای اینکه ما دست‌مان زیر سنگ‌شان است خیال برشان داشته بود که می‌توانند با هر ادبیاتی با ما صحبت کنند. من که دیگر تحمل شنیدن آن حرف‌های زشت را نداشتم، رفتم جلو و با یکی از مردها دست به یقه شدم. گفتم درست است امروز صدبار ما را به صف کردید و ما چیزی نگفتیم تا بالاخره به آرزوی چند ساله‌مان برسیم ولی این دلیل نمی‌شود حواست به حرف‌هایت نباشد!»

خلاصه اینکه کلی کش و قوس تجربه کرد تا بالاخره گفتند اتوبوس‌ها که برسند سوار می‌شوید و چند دقیقه بعدش هم می‌روید داخل استادیوم. بیشتر از 20 سال حتی یکی از بازی‌های پرسپولیس را هم از دست نداده اما هیچ وقت آزادی را از نزدیک ندیده بود. دل توی دلش نبود که این بار مستطیل سبز را نه از قاب تلویزیون که از قاب چشمانش می‌بیند. او هم ماجرای اتوبوس‌هایی را که متوقف شدند تجربه کرد اما بالاخره وارد تونل شماره 5 شد. آن لحظه‌ها را درحالی تعریف می‌کند که صورتش سرخ شده، اما نه از هیجان و خوشحالی که از حرص و ناراحتی: «آدرنالین خونم رفته بود تا بالاترین حد ممکن. نفس کشیدن سخت شده بود. دور تا دورم به رنگی بود که عاشقانه دوستش دارم. سبزی چمن و قرمزی هوادارها خیلی به هم می‌آمد اما آن همه زیبایی و هیجان، فکرم را از خواهرم و دخترهایی که جا مانده بودند دور نمی‌کرد.»

امیدوارم وجدان‌شان راحت باشد

با شیوا که 30 سال دارد تلفنی صحبت می‌کنم. او هم آن روز خودش را با هزار بدبختی از شهرستان به تهران رساند اما از دیدن آزادی بی‌نصیب ماند. از آن طرفدارهایی است که تا به حال حتی یکی از بازی‌های پرسپولیس را از دست نداده، روز بازی‌های تیمش مرخصی می‌گیرد و تا آخر بازی تسبیح می‌چرخاند و ذکر می‌گوید، اما این بار برای اینکه از بازی پرسپولیس و کاشیما جا نماند، کله سحر چند ساعت زودتر از آنکه بقیه همکارانش به محل کار بیایند رفت و کارهایش را انجام داد تا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند. فقط پدرش می‌دانست برای بازی می‌آید تهران اما هنوز نمی‌داند دخترش را به ورزشگاه راه نداده‌اند:

«برای اینکه گزک دست کسی ندهم لاکم را پاک کردم، بلندترین مانتویی که داشتم پوشیدم، هیچ آرایشی هم نداشتم چون چیزی مهم‌تر از این نبود که بازی تیم محبوبم را از نزدیک ببینم. هواپیما که نشست یک راست رفتم ورزشگاه. من به سمت سالن ایرانیان می‌رفتم و تعدادی دختر در جهت مخالفم می‌آمدند. به آنها گفتم من اشتباه می‌روم یا شما؟ با خنده جواب دادند داریم می‌رویم سمت ورزشگاه. کاش می‌گذاشتند آن خنده‌ها باقی بماند!

لیست 400 نفره را صد بار گشتم اما اسم من توی آن نبود. جزو گروه همیار هوادار که سبز پوشیده بودند و راحت رفتند داخل هم نبودم و چون می‌خواستم هر طور شده به آرزویم برسم سکوت کرده بودم و تسبیح می‌چرخاندم. آنقدر که آن روز به همه «چشم» گفتم توی همه عمرم نگفته‌ام. از ترس اینکه نگذارند برویم داخل، حتی دستشویی هم نمی‌رفتم. از سرما روی چمن‌ها یخ زده بودیم ولی اعتراضی نمی‌کردیم. یک سری مأمور که شبیه یگان ویژه لباس پوشیده بودند مدام می‌گفتند توی ورزشگاه جا نیست و ما می‌گفتیم اصلاً صندلی نمی‌خواهیم سر پا می‌ایستیم؛ فقط بگذارید برویم داخل. بازی شروع شده بود اما هنوز تکلیف ما مشخص نبود. اتوبوسی که سوارش شدیم جهت مخالف ورزشگاه می‌رفت. دیگر کار از کار گذشته بود، اصرار کردیم حداقل بگذارید داخل سالن ایرانیان بنشینیم، اما گوش شنوا کجا بود؟ حتی نگذاشتند از اسکوربورد بازی را ببینیم بلکه صدایی از ورزشگاه بیاید و بشنویم. اصلاً فکر نمی‌کردند ما که از شهرستان آمده‌ایم و آنجا را نمی‌شناسیم باید چکار کنیم. صد بار خودم را به خاطر آن همه توی صف ایستادن لعنت کردم. توی آن لحظه حالم از مرور صحنه اتوبوس زنان ژاپنی که با احترام از جلوی ما می‌گذشتند و برای ما دست تکان می‌دادند به هم می‌خورد ولی مدام تکرار می‌شد و من فقط گریه می‌کردم. حتی تصور اینکه برانکو را از داخل استادیوم ببینم برایم سخت بود، اما پشت سر هم عکس‌هایی منتشر می‌شد که یک عده خانم راحت نشسته بودند و بدون هیچ هیجانی بازی را می‌دیدند.»

نه فقط آن روز که هنوز هم این صحنه‌ها برای شیوا و بقیه دخترها مرور می‌شود و قلب‌شان به درد می‌آید. شاید سال‌های سال‌ هم نتوانند خاطره شنبه تلخ را فراموش کنند. حتی اگر روزی یکی از صندلی‌های آزادی مال آنها باشد.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

سهیلا نوری