از سوی کاروان «روایت حبیب» در تبریز صورت گرفت؛
دیدار با خانواده جوانترین شهید مدافع حرم
رکنا: کاروان روایت حبیب یکشنبه شب، میهمان خانه شهید محمدرضا فخیمی، جوانترین شهید مدافع حرم آذربایجان شرقی در تبریز شد.
به گزارش رکنا به نقل از روابط عمومی حوزه هنری، کاروان روایت حبیب که از روز شنبه برنامههایش در استان آذربایجان شرقی را آغاز کرده است، یکشنبه شب با حضور محمد حسین بلاغی رئیس حوزه هنری ، مالک سراج بازیگر سینما، تئاتر و تلوزیون، امیرحسین شفیعی و جمع دیگری از همراهان میهمان خانه پدری جوانترین شهید مدافع حرم آذربایجان شرقی، شهید محمدرضا فخیمی شد. این گزارش روایت دیدار با خانواده این شهید بزرگوار است.
آخرین ساعات ۲۰ آذرماه است که به یکی از محلههای قدیمی شهر تبریز می رسیم. پیدا کردن خانه شهید فخیمی کار آسانی است. همه اهالی محل او و خانواده اش را خیلی خوب می شناسند. زنگ خانه را که به صدا در می آوریم، آقا رسول پدر شهید، در را باز می کند و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته خوشامد میگوید. وارد خانه که میشویم عکس شهید درکنار عکس حاج قاسم سلیمانی روی دیوار خانه جا خوش کردهاند. محمد حسین بلاغی، رئیس حوزه هنری آذربایجان شرقی سر صحبت را باز میکند و میگوید: از اینکه در خانه شهید بزرگواری همچون آقا محمدرضا هستیم خوشحالم. خانواده فخیمی از افتخارات شهر تبریز و آذربایجان شرقی هستند.او ادامه می دهد: استان آذربایجان شرقی بیش از ۲۰ شهید مدافع حرم دارد که خانواده همه این شهدای بزرگوار درکنار هم مشغول کار فرهنگی هستند.پس از پایان حرف های رئیس حوزه هنری آذربایجان شرقی، حاج رسول، پدر شهید میگوید: خوش به حال بچههای حوزه هنری که در راه مرد بزرگی همچون حاج قاسم قدم برداشتهاند و با کاروان روایت حبیب برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره این سردار بزرگ زحمت می کشند.
حاج قاسم زنده است و چه خوب گفته اند که شهدا زنده هستند.او ادامه می دهد: من در جنگ بودم، شیمیایی شدم و چند ترکش در بدنم است . اما خدا خواست من بمانم و محمدرضای دهه هفتادی من برود و لیاقت شهادت پیدا کند. اگر محمدرضای من لیاقت شهادت پیدا کرد به خاطر تربیت حاج قاسم و مکتب او بود. خداحافظی با رشته پزشکیحاج رسول می گوید: پسرم پزشکی قبول شده بود و برایش خوشحال بودم. اما یک روز آمد و گفت میخواهم رشتهام را تغییر بدهم. به او گفتم پسرم، تو اگر پزشک شوی می توانی به مردم شهر و کشورت کمک کنی اما او گفت می خواهم لباس شما را بپوشم، یعنی سپاهی شوم. من الان سی و سه سال است که در سپاه کار می کنم و در خدمت نظام اسلامی هستم و محمدرضا هم دوست داشت این راه را ادامه دهد. پدر شهید ادامه می دهد: وقتی رضایت دادم، محمدرضا به دانشگاه افسری امامحسین رفت. وقتی همه دوره ها را طی کرد به او گفتم بیا شهر خودمان اما قبول نکرد.
او از همان اول عاشق خدمت کردن و دفاع بود. به همین خاطر همیشه درعراق و پیرانشهر بود. هر چندماه یکبار هم تقریبا ۵ روز می آمد و سر می زد و می رفت.اجازه برای رفتن به سوریهحاج رسول حرف هایش را در حالی می گوید که اشک در چشمانت جمع شده است. او ماجرای رفتن پسرش به جنگ با داعش را هم اینگونه تعریف می کند: با پسر کوچکم به اربعین رفتیم . ۱۷ روز طول کشید تا برگشتیم. روز اول مهمان داشتیم، همان روز محمدرضا آمد و گفت می خواهم به سوریه بروم .ابتدا مخالفت کردم اما محمدرضا گریه کرد و گفت حرم حضرت زینب دست دشمن است. ما اجازه نمی دهیم حضرت رقیه دوباره اسیر شود. این جمله را که گفت، به همسرم گفتم وسایل محمدرضا را جمع کن تا به سوریه برود.
وقتی محمدرضا شهید شدصحبتهای حاج رسول به زمان شهادت پسرش که می رسید، قطره اشکی روی گونه هایش سرازیر می شود. می گوید: از همان روز اول می دانستم و به دلم افتاده بودکه محمدرضا بر نمیگردد و شهید می شود. روز شهادت پسرم، وقتی به پادگان رفتم همه رفتارشان تغییر کرده بود. حوالی ظهر بود که برادرم تماس گرفت و گفت محمدرضا مجروح شده اما من میدانستم مجروحیتی درکار نیست و پسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده. رفتم پادگانشان و آنجا بود که مطمئن شدم، او شهید شده است. پدر شهید ادامه میدهد: محمدرضا همیشه دعای ندبه و نماز شب می خواند. همرزمانش میگفتند که شب قبل از شهادت آنچنان با سوز دعا می خواند و با خدا راز و نیاز می کرد که انگار می دانست قرار است شهید شود.
او عاشق امام حسین بود و حتی در لحظه آخر سه بار گفته یاحسین و بعد چشمانش را بسته است.حرف های پدر شهید که تمام می شود ما را به طبقه پایین خانه اش می برد. در اتاق کوچکی را باز میکند و داخل میشویم. اینجا یک موزه کوچک است؛ موزهای که همه وسایل شهید محمدرضا داخل قفسههایش جا خوش کرده است. از لباس های نظامی شهید محمدرضا گرفته تا کارت های شناسایی و کفش های رزم و کفشهای ورزشی او.
حاج رسول تکههای کاغذی که داخل مشما است را بیرون می آورد و میگوید: این وصیت نامه پسرم است.
ارسال نظر