خاطرات شهدا و رزمندگان در دوران دفاع مقدس
رکنا: روایت های تاثیر گذار از شهدای دفاع مقدس را از نظر می گذرانید.
به گزارش رکنا،حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود.
* پسرم! نگران نباش
سر پُستِ نگهبانی بودم که نامهای به دستم رسید، نامه از آمدن پدر به جبهه خبر میداد، بدون هیچ معطلی از فرمانده اجازه گرفتم و به شهر رفتم تا پدر را ببینم، باید او را به هر بهانهای از آمدن به جبهه منصرف میکردم.
اگر او هم به منطقه میآمد، دیگر مردی در خانه باقی نمیماند تا از خانواده محافظت کند، پس از کلی جستوجو، او را یافتم، به نزدش رفتم و گفتم: «پدر! خانواده چه میشود؟ آنها تنها هستند و به مردی نیاز دارند تا حمایتشان کند».
با قلبی سرشار از ایمان، نگاهی به آسمان کرد و گفت: «پسرم! نگران نباش؛ خدا بالای سر ماست و او بهترینِ حافظان است».
راوی: قنبرعلی فرزانه
شهید محمد فرزانه ـ متولد ۱۳۴۱ آمل ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* تا لحظه آخر آب نخواهم خورد
یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: دوستانش تشنه بودند، باتری بیسیم نیز تمام شده بود و نمیتوانست تماس بگیرد، نگاهی به بچهها انداخت، باید کاری میکرد، به آنها گفت: «کمی تحمل کنید، میروم و برایتان آب میآورم».
موتور را برداشت و دور شد، مدتی گذشت و او با یک ظرف آب بازگشت، چند نفر از دوستانش سیراب شدند، اما باز هم برخی تشنه بودند، باید دوباره میرفت، هنگام رفتن گفت: «تا لحظه آخر آب نخواهم خورد، میخواهم همانند مولایم حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم».
لبخندی زد و با ظرف خالی از جمع دوستان جدا شد.
راوی: محرمبانو نعیمی
شهید روحالله لاری ـ متولد ۱۳۴۳ آمل ـ شهادت ۱۳۶۱ سرپلذهاب
* باز هم فریدون گل کاشته بود
شجاعت او شهره خاص و عام بود، بارها دیده بودند کارهایی را بهعهده میگیرد که کسی جرأت انجام آن را ندارد، تانک عراقیها نزدیک و نزدیکتر میشد، نفسها در سینه حبس شده بود، بهسرعت به طرف تانک رفت، همه از کارش متعجب بودند و نمیدانستند این بار چه فکری در سر دارد.
لوله تانک را گرفت و بالا رفت، نارنجک را به داخل اتاقک تانک انداخت و فوراً از آن فاصله گرفت، باز هم فریدون گل کاشته بود...!
شهید فریدون کریمی ـ متولد ۱۳۳۸ آمل ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* اینم غذا، اَمِه آبرو رِه بَوِردی
تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هر چی با کد و رمز اعلام میکردم فایدهای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، الا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بیسیم بیرمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟
شهید غلام فضلی این دلاور و چشم و دیدهبان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بیسیم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد، از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامیزند.
یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت: بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی.
باورم نمیشد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچهای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست.
شهید غلام فضلی بهعلت جراحات جنگ و خیلی غریبانه و مظلومانه بعد از مدت کوتاهی بعد از جنگ به درجه والای شهادت نائل شد.
یاد و خاطره شهید فضلی و همه دیدهبانان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گرانقدر ادوات گرامی باد.
راوی: ذکریا احمدی اشرفی ـ بهشهر
* حسنعلی! چه میکنی؟
تکپسر خانواده بود و بیتاب رفتن به جبهه، حتی مخالفتهای خانواده هم بیثمر بود، تا این که پدر فکری به خاطرش رسید!
حسنعلی چشمانش را باز کرد و خود را روبهروی شرکت ناسیونال دید، آمده بود با ۷۰ هزار تومانی که پدر به او داده بود، ماشین بخرد، با خودش گفت: «حسنعلی! چه میکنی؟ امروز ماشین، فردا سرمایه، بعد مغازه و ...! همگی نتیجهای جز فراموشی جبهه نخواهد داشت».
قید ماشین را زد و به خانه بازگشت، نقشههای پدر نقش بر آب شده بود، زیرا او پول را به پدر بازگرداند و صبح روز بعد بدون آن که به کسی چیزی بگوید، بند پوتینهایش را محکم بست و راهی جبهه شد.
راوی: سیداحمد احمدپور
شهید حسنعلی خلیلتبار ـ متولد ۱۳۴۰ بابلسر ـ شهادت ۱۳۶۴ فاو
*ای کاش کمی بیشتر حواسمان بود
روزهای اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلمابنعقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچههای بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعتهای حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی میگفتیم و افتخار میکردیم، دنیا، دنیای دیگری بود.
سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچهها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد میکرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا میگرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمندهها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونیهای سنگر نشسته بود که یکی از بچهها گفت: «سید! ببخشید خطرناک است».
اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزیم نمیشود».
همه تعجب کردند، سید گفت: «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید میشوم».
راست میگفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید.
تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچهها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی میدانست؟ سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجهای رسید که حتی تاریخ شهادتش را میدانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،ای کاش کمی بیشتر حواسمان بود.
یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روزهای جنگ حماسهها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخونشان رنگین کردند.
راوی: زکریا احمدیاشرفی ـ بهشهر
* آیا من دوست تو هستم؟
روزی یکی از دوستانش برایم تعریف کرد: با چند تن از دوستان در سنگر نشسته بودیم که یکی از بچهها به محمدعلی سیگار تعارف کرد، محمدعلی که انتظار چنین کاری را از او نداشت، در چشمانش خیره شد و گفت: «آیا من دوست تو هستم؟»
ـ البته! مگر چه شده؟
ـ پس چرا به من آتش تعارف میکنی؟
دوست ما سر را به زیر انداخت و از محمدعلی عذرخواهی کرد، حرف آن روز محمدعلی باعث شد تا او سیگار را ترک کند.
راوی: قاسمعلی کارگر اومالی ـ برادر شهید
شهید محمدعلی کارگر ـ متولد ۱۳۴۲ نکا ـ شهادت ۱۳۶۷ جزیره مجنون
ارسال نظر