اشعار مخصوص شب سوم محرم

به گزارش رکنا به نقل از ایمنا، هر یک از شب‌های ماه محرم به نام یکی از شهدا یا شخصیت‌ها و وقایعی مرتبط با حادثه کربلا نام‌گذاری شده و این نام‌گذاری به طور تعینی و با گذشت زمان صورت گرفته است. شب سوم محرم، به ذکر مصائب حضرت رقیه (س) دردانه سه ساله امام حسین (ع) اختصاص دارد.

نیمه شب شده و خواب پریشان دارم

گوشه لعل لبم ذکر پدر جان دارم

بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم

دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند

عمه‌ام گرم تماشاست خدا رحم کند

تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود

طبق نور روی گوشه‌ای از دامن بود

کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود

چشم‌های پدرم خیره به سوی من بود

تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد

لیله قدر من امشب چقدر زیبا شد

آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان

شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان

به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان

آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان

چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم

مثل شمعی ز غم دوری تو آب شدم

کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را

تا که احساس کنی لاغری پیکر را

می‌تکانم ز سر سوخته خاکستر را

از چه با خویش نیاورده‌ای انگشتر را

چقدر روی کبود تو به زهرا رفته

بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته

تا که با عمه خود راهی بازار شدم

مورد مرحمت خنده اغیار شدم

تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم

خالصانه متوسل به علمدار شدم

من نگویم چه به روز سر من آوردند

چادری را که برایم تو خریدی بردند

ایام محرم

مرا دشمن به قصد کُشت می‌زد

به جسم کوچک من مُشت می‌زد

هر آن گه پایم از ره خسته می‌شد

مرا با نیزه‌ای از پُشت می‌زد

تویی ماه من و من چون ستاره

غمم گشته پدر جان بی‌شماره

اگر روی کبودم را تو دیدی

مکن دیگر نظر بر گوش پاره

بیا بشنو پدرجان صحبتم را

غم تو بُرده از کف طاقتم را

دو چشم خویش را یک لحظه وا کن

ببین سیلی چه کرده صورتم را

یا رقیه

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می‌شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می‌شد

پلک بی حوصله‌اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله‌ی دور و برش کم می‌شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می‌شد

بهر دلخوش شدن عمه تبسم می‌کرد

شاید از دغدغه‌ی هم سفرش کم می‌شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذره ذره مژه‌ی پلک ترش کم می‌شد

لگد لعنتیِ زجر زمین گیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می‌شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می‌شد

عمویش عالم و آدم همه را می‌سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می‌شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می‌شد

ماه محرم اشعار

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی

از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی

از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر

این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصه نخور، فدای سرت که سرم شکست

یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم

بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته‌ام به کنیزی ولی عجیب

کوچک شدم، حقیر شدم، در سه سالگی

من فکر می‌کنم که همه فکر می‌کنند

خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

رقیه خاتون

من که بعد از تو به کوه دردها برخورده‌ام

از یتیمی خسته‌ام از زندگی سرخورده‌ام

دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود

زهر دوری تو را با دیده تر خورده‌ام

دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف

از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده‌ام

صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست

با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده‌ام

زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر

بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده‌ام

حرف‌های عمه خیلی سخت بر من می‌رسد

گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده‌ام

هر طرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت

گاه ازینور خورده‌ام گاهی از آنور خورده‌ام

ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین

گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده‌ام

بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند

ایستادم هرکجا تا سنگ آخر خورده‌ام

آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد

زخم‌ها از خنده‌ی این چند دختر خورده‌ام

دخترت با درد پا طی مسافت می‌کند

پای من زخم است پای زخم اذیت می‌کند

اکران فیلم ها در محرم

من از این بازی دنیا گله دارم بابا

دل خون از سفر و فاصله دارم بابا

جای خلخال در این راه پر از شمر و سنان

دور پاهام چرا سلسله دارم بابا

من که با پای پیاده ندویدم هرگز

زیر پایم چقدر آبله دارم بابا

چشمت از خرمن موهام اگر کرده سوال

دو سه تا سوخته گیسو بله دارم بابا

محرمی نیست در این بادیه جز عمه و من

ترس از بی کسی قافله دارم بابا

با یتیمی من این حرمله شوخی کرده

من چه مقدار مگر حوصله دارم بابا

عمه‌ام نیز شبی رو به نجف کرده و گفت

من دلی سوخته از حرمله دارم بابا

رقیه خاتون

از نیمه شب گذشته و خوابش نبرده بود

طفل سه ساله‌ای که، دگر سالخورده بود

در گوشه‌ی خرابه، به جای ستاره‌ها

تا صبح، زخم‌های تنش را، شمرده بود

از ضعف، نای پاشدن از جای خود نداشت

آخر سه روز بود، که چیزی نخورده بود

با دست‌های کوچکش، آرام و بی صدا

از فرط درد، بازوی خود را فشرده بود

این نیمه جان مانده هم از، لطف زینب است

ور نه هزار مرتبه در راه مرده بود

پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر

آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

محرم

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می‌رسیم به طفل سه ساله‌ای

از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا

یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم‌های کف پاش می‌رسیم

از زخم‌های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند

از حال عمه‌ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می‌دهد

از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه‌ی کشیده ی گوشش چه می‌کنند

از گوشواره‌های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل

از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود

از حرف‌های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می‌رسیم

از دست‌های زجر و توانش که بگذریم