فیلم تنها دختر ایرانی سفر کرده به قطب جنوب  ! / از ترسناکی سفر پرده برداشت !

سفر به قطب جنوب هنوز برای من معماست. از لحظه‌ای که تصمیم گرفتم تا زمانی که در بند اوشوایا بودم، فقط شش ماه طول کشید. واقعا ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه‌چیز کنار هم نشست. کشتی‌ای که سوارش شدیم، عده‌ای از دانشمندان محیط‌زیست را به ایستگاه‌های تحقیقاتی‌شان می‌برد.

سفر به قطب جنوب هنوز برای من معماست. از لحظه‌ای که تصمیم گرفتم تا زمانی که در بند اوشوایا بودم، فقط شش ماه طول کشید. واقعا ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه‌چیز کنار هم نشست. کشتی‌ای که سوارش شدیم، عده‌ای از دانشمندان محیط‌زیست را به ایستگاه‌های تحقیقاتی‌شان می‌برد.

ما مسافران بندر اوشوایا در کافی‌شاپ قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم. حدود ۷۰ نفر بودیم که قرار بود این سفر را آغاز کنیم. دامنه سنی کسانی که به این سفر می‌رفتند، بالای ۶۰ سال بود. میان مسافران من جوان‌ترینشان بودم.

در آن موقعیت، اگر از من کسی می‌پرسید چرا در این سن خطر سفر به قطب را پذیرفته‌ای، دلایلی مشخص با ظاهری موجه داشتم. موجه یعنی به خودت قبولانده‌ای که این مسیر را به دلایل عقلانی انتخاب کرده‌ای؛ حتی اگر مجبور شوی پای قصه‌ها و آرزوهای کودکی را به میان بیاوری.

اول از همه، مستند «نانوک شمالی». آن را در کودکی دیده بودم. در بازی‌هایی از کودکی که قهرمانشان بودم، من هم چون فلاهرتی وارد سرزمین ناشناخته می‌شدم و با بومیان دوست می‌شدم. با نانوک خانه‌های یخی می‌ساختیم، شکار می‌کردیم، برای هر شیئی که به نظرم جالب می‌آمد تخیل می‌کردم که آنها چه واکنشی به آن خواهند داشت. بزرگ‌تر که شدم، کارتونی به نام نانوک پخش می‌شد که داستانش در همان محیط می‌گذشت. قهرمانش پسر نوجوانی بود. دیگر از سن کارتون‌دیدن گذشته بودم؛ اما با بقیه می‌توانستم درباره نانوک حرف بزنم.

سه سال قبل از سفرم به قطب جنوب، به قطب شمال رفته بودم. همه‌چیز نابود شده بود. صدالبته که می‌دانستم از سرزمین نانوک شمال چیزی نمانده است؛ اما رویارویی با آن قلبم را فشرد. آن اسکیموهای سابق را در حاشیه شهرها می‌دیدم، عموما مست، بی‌خانمان، با چهره‌های شکست‌خورده در سرزمینی زندگی می‌کردند که برای آنها بود و نبود، تجربه نوعی بی‌وطنی. فکر می‌کنم حتی در بزرگسالی هم با اینکه می‌دانیم رؤیاهای کودکی‌مان وجود ندارند و حتی افسانه و قصه بودند، همچنان قلبمان می‌شکند، انگار که همه چیزهای ناب از دست رفته‌اند.

سفر به قطب شمال

البته چیز دیگری که از کودکی در یاد داشتم، کتاب خاطرات برادران امیدوار بود. کتاب کهنه بود و جلد نداشت و اسرارآمیزترین دنیایی بود که واردش شدم. بزرگ‌تر که شده بودم و رؤیابافی می‌کردم و می‌خواستم سفر کنم، برادران امیدوار برایم الگو بودند. سفرشان به قطب جنوب یکی از بخش‌های هیجان‌انگیز کتاب بود. اما همیشه می‌دانی چیزی هست که نمی‌دانی چیست، مثل انگیزه و دلیلی که خودش را قایم کرده است و گاهی خودی نشان می‌دهد و می‌رود.

چیزی که بعدها برایم دلیل سفر به قطب جنوب شد. این سفر تجربه بیدارکننده‌ای بود که به اعماق خودم نگاهی بیندازم. کشتی که راه افتاد، پنگوئن‌های ساکن در آن منطقه به سمت کشتی آمدند. بال‌هایشان را تکان می‌دادند و جیغ می‌کشیدند. فریادهایشان شبیه صداهایی بود که آدم‌ها وقتی در خواب بد گرفتار شده‌اند از خود تولید می‌کنند. برگه‌ای را امضا کرده بودیم شبیه رضایت‌نامه و تلویحا گفته شده بود خودتان می‌دانید و جانتان. انگار پنگوئن‌ها داشتند یک مراسم خداحافظی را ترتیب می‌دادند. کشتی که راه افتاد، به نظر می‌آمد هرآنچه درباره سفر قطب شنیده‌ایم، یک افسانه بوده است: غرق‌شدن کشتی‌ها، گیرافتادن در توفان، دریازدگی‌هایی که آدم‌ها را کشته‌اند. شام خوردیم، صحبت کردیم، فیلم دیدیم و خوابیدیم.

فردا هم به همین شکل گذشت. کم‌کم قطعات کوچک یخ را می‌دیدیم و کشتی به‌آرامی راه باز می‌کرد. سفر به قطب جنوب فی‌الواقع از وقتی شروع شد که آژیرهای خطر کشتی به صدا درآمد. آموزش‌های قبلی را به ما داده بودند. خدمه کشتی در حال جمع‌کردن اشیا بودند. ما را از عرشه به کابین‌ها هدایت کردند، تک‌به‌تک بالای سر ما می‌آمدند تا کمربند را بسته باشیم. اولین تکان‌های کشتی هیجان‌انگیز بود؛ اما نیم‌ساعت بعد همه‌چیز به شکل دیگری درآمد. از تخت‌ها بلند می‌شدیم و به ضرب دوباره، به کف آنها می‌خوردیم. دل‌پیچه و اضطراب شروع شد. می‌دانستیم در حال گذشتن از گذرگاه دریک هستیم که قتلگاه بسیاری از آنها بوده که از قرن هجدهم تا به امروز تن به ماجراجویی داده‌اند تا چیزی بکر را کشف کنند.

نمی‌دانم به لحاظ علمی چه اتفاقی می‌افتد؛ اما آنچه من در دو روزی که از طی‌کردن گردباد از این گذرگاه حس کردم، نوعی گیجی بود. گیجی از جنس به هوش آمدن و از هوش رفتن، هوشیاری کامل. تمام حواسم درست کار می‌کردند، درست می‌دیدم، می‌شنیدم و مغزم توان تحلیل وقایع را داشت؛ اما آگاهی در سطحی دیگر در رفت‌وآمد بود، بین زمان‌ها. گذشته با تمام قوا برگشته بود. با این سؤال اصلی: انگیزه‌ام از این سفر چیست

پاسخ‌های دم‌دستی کنار می‌رفتند: برای ماجراجویی، ترشح هورمون‌های شادی‌آور یا سفر به نقطه ناشناخته. اما چیزی من را به این سفر کشانده بود، گویی ندایی درونی من را فراخوانده بود. عجیب‌ترین رؤیاهای زندگی‌ام را دیدم، میان آن چیزی که نمی‌دانم خواب بود یا نوعی خلسه. چه نوع مرگی را دوست دارم؟ آیا برای مردن آماده‌ام؟ اگر وقت کافی برای خداحافظی داشتم چه می‌کردم؟ بیش از همه ذهنم پیش دخترم دنیا بود، آرزوی نوشتن چند سطر برای او.

چه چیزی می‌خواستم به او بگویم؟ انواع نصیحت‌ها به ذهنم می‌آمد. آنچه در زندگی درک کرده بودم و شاید به دردش می‌خورد، این بود که: «زندگی کوتاه است، از آن لذت ببر. زندگی‌کردن با روزمرگی متفاوت است. آرزو کن، رؤیا ببین، تخیل کن و از یک جایی به سمتش حرکت کن و بعد رؤیاهای بزرگ‌تر ترسیم کن». اما آنچه عمیقا دلم می‌خواست به او بگویم، این بود که چقدر او را دوست دارم. با به‌دنیاآمدنش چگونه نور شادی به قلبم تابید و با او دوباره زندگی کردم. می‌خواستم این چند سطر را بنویسم؛ اما اگر کشتی غرق می‌شد؟ یک‌یک اعضای خانواده و دوستانم به ذهنم آمدند. در خیالم از همه‌شان قدردانی کردم. همه‌چیز پاک شده بود. دلخوری‌ها، ناراحتی‌های کوچک، سوءتفاهم‌ها، هر چیزی که خاطره‌ها را مکدر می‌کرد. آنچه باقی مانده بود، نوعی سرور درونی بود.

مرگ بزرگ‌تر است یا زندگی؟ چرا همه‌چیز در زیر هیبت مرگ آن‌قدر ناچیز می‌شد؟ عمیق‌ترین شکل بخشایش را در قلبم احساس کردم. استفراغ می‌کردم و در نتیجه ضربانم کند شده بود. بدنم چیزی بزرگ‌تر از من بود. ماشینی بود که کنترل من را به دست گرفته بود. چه چیزهایی از ذهنم بزرگ‌تر است؟ ژن‌هایی که با آن به دنیا آمده‌ام، خانواده‌ام، محل تولدم، زمانه‌ای که در آن به دنیا آمده‌ام؟ یاد کتاب مرگ ایوان ایلیچ افتادم. در جمع بودم؛ اما به‌نوعی تنهایی دم مرگ را احساس می‌کردم. ما را به قسمت عقب کشتی برده بودند که تکان‌های کمتری داشت. در راه کاپیتان کشتی را دیدم که دکمه‌های یونیفرمش باز بود. از آن ظاهر سفت و مسلط بر امورش چیزی نمانده بود. خدمه خود نیاز به کمک داشتند.

همه‌چیز به تعلیق درآمده بود، هر شکلی از نظم. تنها چیزی که باقی مانده بود، یک‌جور همدلی مشترک بود که میان ما روبه‌روشدگان با مرگ شکل گرفته بود. ایوان ایلیچ‌هایی که در آخرین لحظات می‌فهمند در زندگی فریب چه چیزهایی را خورده‌اند و چه چیزهایی در آخرین لحظات برایشان مانده است. در آن لحظات به نظرم رسید آیا تجربه‌ای به این سرخوشانگی تا به امروز چشیده بودم؟ محاصره میان محبت انسان‌های نزار، میان آدم‌هایی که آگاهی به ناتوانی‌هایشان چنین فروتنشان کرده بود. قبول‌کردن ترس و عجز، همه نقاب‌ها را برداشته بود. از آن گردباد بیرون آمدیم؛ اما من از گردباد درونم بیرون نیامدم.

به عرشه کشتی آمدیم. قطعات بزرگ یخ‌های قطب جنوب نمایان شدند. وقتی آنها را دیدم، یاد آن مثَل فروید افتادم که قله بیرون از آب را خودآگاه انسان می‌داند و ناخودآگاه را بخش زیرینی می‌داند که عظمت آن ناپیداست. آنچه من را به این سفر کشانده بود، سربردن زیر آب برای لحظه‌ای، تماشای آن عظمت هولناک و سر برآوردن برای کسری از ثانیه بود. رانه مرگ، آنچه در هر ماجرایی به سوی آن کشیده می‌شوم و ترس از آن من را به ماجراجویی دعوت می‌کند. وقتی وارد مدار قطبی شدیم، جنوبی‌ترین مدار کره زمین، به شکل آیینی جشن گرفتیم، سنتی که بنا گذاشته شده است. همه‌چیز به روال عادی برگشت. مارش موسیقی در عرشه نواخته می‌شد. جایی ایستاده بودم میان تاریکی کابین‌ها و روشنایی عرشه. یاد جمله‌ای افتادم که جایی خوانده بودم: «درست زندگی کن و به وقتش بمیر» اولین کاری که کردم تماس با دخترم بود. هیچ جمله‌ای نداشتم به او بگویم. چطور می‌توانستم در آن خطوط درهم‌وبرهم، قطع و وصل مداوم به او بگویم یکی از چیزهایی که من را از مرگ به هستی  باز می‌گرداند، اوست؟

منبع: شرق