مادر شهیدی که حجاب درست و حسابی نداشت! + عکس

«کونیکو یامامورا» دختری ژاپنی بود که بنا بر آنچه سرنوشت برایش رقم زده بود با اسدالله بابایی ازدواج کرد و به همین علت، دین اسلام را پذیرفت. کونیکو پس از مسلمان شدن نام سبا را به پیشنهاد همسرش برای خود برگزید و برای ادامه زندگی مشترک عازم ایران شد. 

حضور او همزمان بود با روزهای پیروزی انقلاب و سپس آغاز دفاع مقدس. اخلاص او در عمل آنقدر به چشم خدا آمد که شرف مادر شهید شدن را به او عطا کرد و فرزند دومش محمد در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. خانم بابایی حالا چند ماهی است که به دیدار فرزند شهیدش رفته و آنچه در ادامه می‌خوانید خاطره‌ای‌ است از با حجاب شدن او از زبان دخترش بلقیس خانم. 

عکس یادگاری خانواده شهید بابایی: ایستاده از راست (سبا بابایی و اسدالله بابایی پدر و مادر) نشسته از راست (بلقیس بابایی، دوست خانوادگی، شهید محمد بابایی و سلمان بابایی)

پدرم از لحاظ اعتقادی خیلی روی ما موثر بود. بسیار مقید به نماز اول وقت و واجبات بود و حجاب ما بسیار برایش اهمیت داشت.

ما هم واجباتمان، از جمله نماز خواندن را از او یاد گرفتیم. یاد گرفتنی که واقعا می‌پذیرفتیم، نه اینکه صرفا تقلید کنیم. چون مادر را می‌دیدیم که پدر هیچ فشاری روی او نیاورد، برای تغییراتی که پس از مسلمان شدنش باید رخ می‌داد. از ۷ـ۶ سالگی که درکمان بیش‌تر شد، متوجه شدیم پدرم هیچ فشاری در مورد حجاب به مادرم نمی‌آورد و وقتی به ایران آمدند، کم کم روی حجاب او کار کرد. مادرم ابتدا که به ایران آمد، تنها با یک روسری و بلوز و دامن حجاب داشت، اما آرام آرام خودش چادر را برگزید. خب من هم از مادر الگو گرفتم و چادری شدم.

وقتی مادرم حجاب چادر را پذیرفت، فهمیدم موضوع برای پدرم خیلی مهم است و هیچ گاه دوست نداشته ما بدون چادر بیرون برویم. حتی اجازه نمی‌داد خانم‌ها بدون چادر به منزل ما بیایند. همه اقوام ما چادری هستند و مثل حالا نبود که حتی چادری‌ها هم حجابشان کم شده باشد. اقوام ما سنتی بودند و مقید. در این دوره و زمانه می‌بینیم که پدر و مادر بسیار مومن و مقید هستند، اما دخترشان پوشش ندارد.

پدرم وقتی مسأله حجاب کمرنگ شد، گفت دیگر اجازه نمی‌دهم هیچ بی‌حجابی به خانه ما بیاید. بعد از فوتشان یکی از اقوام دور ما که حجاب محکمی نداشت به من گفت خیلی دوست داشتم در ایام بیماری پدرتان به ملاقاتش بیایم، اما چون نمی‌گذاشتند بدون چادر بیاییم، نیامدم. در این چند سال مریضی او تنها یکی از اقوام بدون چادر به خانه ما آمد که البته پدرم دیگر به او چیزی نگفت. اما دلم می‌خواست به آن فامیلمان هم بگویم اگر شما واقعاً دوست داشتی پدرم را ببینی چادر سر می‌کردی. ما با اقوامی که حجاب خوبی نداشتند، رفت و آمد نمی‌کردیم.