ببیند | لحظه‌ای که شهریار، ابتهاج را از خانه‌اش بیرون کرد

۶ اسفندماه سالروز تولد هوشنگ ابتهاج است؛ ‌ اگر آقای «سایه» ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ از میان ما نرفته بود، ‌باید تولد ۹۵ سالگی‌اش را جشن می‌گرفتیم. «شهریار» شاعر نامدار ایرانی یکی از نزدیک‌ترین دوستان «سایه» بود که بارها «سایه» درباره عمق این رفاقت صحبت کرده بود.

اما آن طور که «سایه» می‌گوید، یک این رفاقت یک روز صدمه دید و او را رنجاند. قصه این کدورت که البته بلند مدت هم نبود در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» به قلم  میلاد عظیمی و عاطفه طیّه روایت شده است که با هم مرور می‌کنیم:

استاد! دیشب گفتید شهریار یه برخورد تلخ با شما داشته، قضیه چی بود؟

سایه کمی جا به جا می‌شود و با صدایی آهسته می‌گوید: عاطفه خانوم! دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود؛ عشق هم اگر بگیم، کمه... واقعاً هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم که من خیلی صادقانه‌تر و بی‌غل و غش‌تر اونو دوست داشتم؛ بی‌هیچ توقعی اونو دوست داشتم.

حزنی در نگاهش می‌نشیند.

گاهی مسائلی ازش دیدم که انتظار نداشتم؛ مثل بعضی برخوردهایی که با من کرد ... به هر حال «چیز» بود.

سایه می‌گردد که یک لغت ملایم پیدا کند در عین حال واقعیت احساسش را نشان دهد.

دوستی شهریار نسبت به صفای دوستی من نسبت به او یه جور غبارآلود بود. چی بگم، اون روز یکی از روزهای خیلی تلخ من بود.

زبانش گویا نمی‌گردد که تعریف کند.

داستان از این قرار که یه روز رفتم خونه شهریار دیدم بیدار نشسته. معمولاً هر وقت می‌رفتم خونه شهریار، اون خواب بود.

گفتم سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمی‌گه. (حرکات شهریار را تقلید می‌کند)... اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود من می‌گفتم لابد مادرش مرده که شهریار این‌طوری ماتم گرفته.

منم با تعجب نگاش کردم. خُب منم واقعاً خیلی کلّه‌شق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سر خم نمی‌کردم پیشش؛ حالا همین طورم. اما حالا با نرمی رد می‌کنم اما اون‌وقتا خیلی جدی و کلّه‌شق بودم... من به کسی بگم سلام اون جواب نده... هرکی می‌خواد باشه؛ ولش می‌کردم (با لبخند این حرفها را می‌گوید). اما حالا نه دوباره سلام می‌کنم، سه‌باره سلام می‌کنم. وقتی گوشه لب شهریار تکان می‌خورد معلوم بود که یه چیزیش می‌شه...

به هر حال گفتم سلام شهریار جان! دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستانش را بر هم می‌گذارد و در و دیوار را نگاه می‌کند). بعد از سه-چهار دقیقه زیر چشمی نگاش کردم دیدم گوشه لباش تکان می‌خوره... این رمز شهریار بود؛ یعنی وقتی گوشه لبش می‌لرزید معلوم بود که یه چیزیش می‌شه.

بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز می‌آیی اینجا؟ (هنوز هم پس از سالها تلخی و سنگینی این پرسش شهریار از حالت چهره و لحن سایه تشخیص دادنی است) اگه جز شهریار هرکس دیگه‌ای بود من پا می‌شدم و درو به در می‌زدم و می‌رفتم... آخه من جایی نمی‌رم که کسی به من بگه چرا هر روز می‌آیی اینجا.

من با تعجب نگاش می‌کردم، پیش می‌اومد که با من شوخی کنه ولی انقدر قیافه تلخ و باید بگم وحشتی به خودش گرفته بود که معلوم بود شوخی نمی‌کنه. من فقط با تعجب نگاش می‌کردم... شروع کرد به داد و بیداد و گفت که: من مالک نیستم که تو رو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تو رو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح؛ من فقط حیرت کرده بودم که چشه شهریار؟ خل شده!... هی گفت، هی گفت... من به شما گفته‌ام دیگه، اصلاً رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود.

اساساً چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اون‌ها می‌تونستم تحمل و فراموش کنم؛ یکی پیش شهریار می‌رفتم و یکی بیلیارد بازی می‌کردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی می‌کردم و در اون بازی بیلیارد می‌تونستم مرگ مادرمو فراموش بکنم؛ هر ناکامی رو فراموش بکنم؛ وقتی بیلیارد بازی می‌کردم انگار که مسخ شده بودم؛ انگار که ذهن و حافظه من از من گرفته شده بود؛ فقط بازی می‌کردم.

حالا توجه کنید که شهریار که به زعم من پناهگان منه اون هم پناهگاهی که من از سالها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمی‌یه فوق‌العاده لطیف، فوق‌العاده مهربان و فوق‌العاده نیکخواه، داره با من این‌طور برخورد می‌کنه... هی گفت و گفت و گفت؛ من می‌فهمیدم که چه بلایی داره به سرم می‌آد، ظاهراً یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زارزار (الف «زارزار» را باید کشیده کشیده بخوانید) دارم ساکت گریه می‌کنم.

از اون گریه‌ها. (دستش را به صورتش می‌کشد) من کاملاً حس می‌کردم که صورتم خیسه، نمی‌دونید چه حالی داشتم... یه وادادگی عجیب؛ یه بی‌کسی مطلق، وای‌ وای؛ یک آدم غریب. یه آدم بی‌کس که اصلاً نمی‌فهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته! (چشمانش تر شده است).

شهریار ظاهراً سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه می کنم ... ببینید یه تشکچه توی اتاق بود مثلاً به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفره‌ای هم به عرض یک متر جلوش پهن بود که چراغش و کاسه و قندان و زیرسیگاری و این چیزا، توش بود... شهریار یه مرتبه ساکت شد... قورباغه رو دیدید که چطور می‌پره مثلاً دو متر می‌پرده! واقعاً این آدم مردنی چطور پرید؟ از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت؛ می‌لرزید واقعاً تمام تنش می‌لرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ می‌کنه و می‌گه منو ببخش؛ تو که می‌دونی من دیوانه‌ام.

لبخند محوی بر لبان سایه نشسته است، فکر می‌کنم صداقت و مهربانی بی‌غش شهریار را در ذهنش مزه‌مزه می‌کند.

حالا من دستمو می‌زارم به سینه شهریار و اونو پس می‌زنم و هی می‌گم: ولم کن شهریار، برو شهریار - دیگه شهریار جان هم نمی‌گم و فقط می‌گم شهریار- ظاهراً یه بار هم شهریارو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون‌ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سرجاش و داره زار گریه می‌کنه.

بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید. اصلاً اشکهامو می‌لیسید (سایه نشان می‌دهد که شهریار را پس می‌زند) و می‌گفت: تو که می‌دونی من دیوانه‌ام منو ببخش. بعد دید نمی‌تونه منو آروم کنه رفت سرجاش نشست و سه‌تارو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن... شور زد، خوب یادمه!

سایه انگار دارد خاطره ساز شهریار را مرور می‌کند... دیگر حزن و بهتی درنگاه و صدایش نیست، هرچه هست بهجت و رضایت است... دیگه صحبت موسیقی جلو اومده دیگه (سرش را تکان می‌دهد) شما نمی‌دونید رابطه من با موسیقی چه جوریه، یه بحث دیگه است؛ شعر و همه چیز در برابر موسیقی از چشمم می‌افته.

شهریار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن... یه آوازی که بغض جلوی صداتونو می‌گیره... «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»؛ غزل سعدی. اون ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم همین‌حوری ساکت نشستم (چشمش را به زمین می‌دوزد). شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه می‌کرد و گاهی یک هق‌هق آرومی هم می‌کرد.

من یک مقداری نشستم، نمی‌دونم چقدر طول کشید؛ کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعد از ظهره. خُب من تا ساعت یازده، دوازده، یک، دو بعد از نصف شب، گاهی هم اگه صبح بود بیشتر می‌نشستم. بعد پا شدم گفتم: شهریار برم دیگه.

شهریار یه نگاهی (سایه تمنای نگاه شهریار را نشان می‌دهد) به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: می‌دونم که می‌ری و دیگه نمی‌آی... من هیچی نگفتم حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریه‌ام شروع شد، اون گریه‌ای که دلم می‌خواست، گریه سیر؛ گریه دیوانه‌ها. (به گریه می‌افتد) ساعت تازه پنج بعد از ظهره، حالا دیگه من کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد می‌رفتم خونه و می‌خوابیدم. حس می‌کردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست؛ نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی.

رفتم مثل دیوانه‌ها چند ساعت تو خیابان‌ها راه رفتم. سعی کردم خودمو آروم کنم نشد. در حالی که من در هر حالتی زود می‌تونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم اما شهر برام غریب بود... همه‌جا غریب بود.

با لبخند غم‌آلودی می‌گوید: بالله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود... دیگه نمی‌دونستم چی کار کنم، آخه صبح که پا می‌شدم می‌دونستم که باید این چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پیش شهریار، صبح هم که نمی‌رفتم خونه‌ش واسه این بود که می‌دونستم خوابه؛ نمی‌تونستم هشت ساعت، ۱۰ ساعت بنشینم تا آقا از خواب پاشه که. به هر حال اون روز تا غروب تو خیابونا سرگردان راه رفتم؛ نمی‌دونم چی‌کار کردم. خلاصه شب که رفتم خونه، خاله‌ام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه. سایه چشمهایش را می‌بندد و نفسش را حبس می‌کند و هول کرده ادامه می‌دهد: اصلاً من وحشت کردم؛ شهریار مگر می‌تونه از خونه بیرون بیاد. این آدم نحیف اگه بیرون بیاد با می‌بردش!

خاله‌ام گفت: آقای شهریار گفت که به سایه‌جان من بگید که اگه فردا نیاد، من می‌آم تو کوچه همین‌جا می‌شینم! (می‌خندد) صبح رفتم خونه‌ش. خب منم دلم پر می‌زد براش. اونم مثل اینکه گناهی کرده و خجالت می‌کشه سرشو پایین انداخت (ادای شهریار را در می‌آورد)، بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ (غش غش می‌خندد) نیامدید!؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر می‌آید نگاه ملامت بار عتاب آلود بوده) کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولاً می‌گفت یک غزل عرض کردم. اما این بار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلاً اینکه یه وسیله عذرخواهیه. گفتم: بخون شهریارجان! تا گفتم شهریارجان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار به شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته... لطفاً دیوان شهریارو بیارید تو قسمت قطعاتش هست. سایه تبسم کرده است و سیگار می‌کشد. از او می‌پرسم دیگه درباره این موضوع صحبتی پیش نیامد؟ نه بابا چون صفایی رفت رفت. قضیه ماجرای درویشی رو که شنیدید، همونه دیگه. اشاره سایه به شعر حافظ است: هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

دلیل این برخورد شهریار چی بود؟

شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر می‌کرد روس و انگلیس دست به دست هم دادند و می‌خوان بکشندش. من گفتم: شهریار جان، روس و انگلیس در دنیا با هم دعوا دارند، حالا دست به یکی کردند که تو رو بکشن، آخه تو چی‌کار کردی مگه؟ بعد شهریار با حق به جانبی و معصومیت می‌گفت: من هم همینو می‌گم، آخه من چی‌کار کردم، به خدا من بد هیچکسو نمی‌خوام. حالا انگار من نماینده روس و انگلیسم که داره از خودش دفاع می‌کنه!

شهریار قهرمانان استالینگراد رو ساخته و از طرف دیگه در قضایای آذربایجان طرف ایران و تمامیت ارضی ایران رو گرفت و در برابر فرقه دمکرات ایستاد، امکان داره که منشأ توهّم او این موضوع‌ها باشه؟

فکر نکنم ... کلاً آدم بدبینی بود دیگه، خیلی خیالاتی بود... درباره من هم لابد پیش خودش نشسته بود و خیال کرده بود که سایه چرا هر روز اینجا میاد (ادای شهریار را در می‌آورد) بعد اون روحیه‌اش عود و غلبه کرد که حتماً دلیلی داره که هر روز می‌آد.

دیوان شهریار را ورق می‌زنم که قطعه اشک مریم را پیدا کنم...

حالا چرا اسمشو «اشک مریم» گذاشته؟

مریم به عنوان سمبل بی گناهی...

شعر را پیدا می‌کنم و کتاب را به دست سایه می‌دهم و از او خواهش می‌کنم که شعر را بخواند و او می‌پذیرد...

دوشم که بدگمانی چون اهرمن به جان باخت

حورم به دیده دیو و طاوسم اژدها بود

مهد فرشته من شد آشیان دیوی

کورانه آب شرمی در چشمه حیا بود

با ماه خود چه گفتم! دیگر ندانم ای دل

ای داد من کجا و آن نازنین کجا بود

آهو نگاه من خود خاموش و طاق ابرو

دیوار چین کشیده کاین تاختن خطا بود

سایه به اینجا که می‌رسد با بغض می‌گوید : «واقعا چه بد کردم» ‌ و می‌زند به گریه.

«چقدر آدمیزاد خودخواهه...» انگار دارد با خودش دعوا می‌کند: «برای چی این همه خودخواهی، حالا مگه چی می‌شد اگه فرداش می‌رفتم خونه‌اش»!؟

گفتم صبا کجائی (با گریه) آخر گداخت جانم

با این گشادبازی نتوان حریف ما بود

آمد صبا و بازم از وجد حالتی رفت

کز سوز و ساز و رقت غوغای کربلا بود

دل گفت ماه من داشت بر سر هوای استاد

گفتم به مکتب عشق طفلی گریزپا بود

این بیت اشاره دارد به اون روزهایی که هنوز صبا رو ندیده بودم و دوست داشتم که ببینمش.

اشکم دوباره می‌زد آبی به آتش، آری

صد ره گر از ندامت اشکم روان روا بود

ای غم بیا بگرییم بازم تو یار غاری

شادی اگر چه گل بود بی‌مهر و کم‌بقا بود

ای غم بیا بگرییم بازم تو یار غاری

شادی اگر چه گل بود بی‌مهر و کم‌بقا بود

باری گرم بسوزد از تاب و درد هجران

باز از دلم نیاید گفتن که بی‌وفا بود

این قصه شهریار شایان نقش بستن

بر طاق عرش سیمین با سوده طلا بود

شعر که تمام می‌شود می‌گوید:

خوب ساخته‌ها؛ خیلی ساده و صمیمی قضیه را تعریف کرده.

اون روز که شما به خانه شهریار نرفتین گویا صبا اونجا بوده...

آره؛ بعد هم برای صبا گفته که من دیروز چنین دسته گلی به آب دادم... شهریار بدتر از من بی‌طاقت بود در برابر موسیقی، همیشه باهاش دعوا می‌کردم که بابا نخون بذار ساز صبا رو بشنویم... اما بی‌طاقت بود.

چند لحظه‌ای سکوت می‌کند.

عاطفه خانوم! همیشه با خودم فکر می‌کنم که چرا همون یه روز رو هم پیش شهریار نرفتم و بی‌خود اذیتش کردم... یا می‌بایست دیگه نمی‌رفتم و یا اگه می‌خواستم برم همون فرداش هم باید می‌رفتم؛ نه اون بیچاره رو اذیت می‌کردم نه خودم تو خیابونا سرگردان می‌شدم...»

منبع: همشهری آنلاین