سرنوشت تلخ این مرد تهرانی دل همه را خون کرد /  من جانم را نثار ناهید می‎کردم !

مرد جوان که به‌طور جدی تصمیم گرفته بود به زندگی‌اش پایان دهد، با حضور بموقع برادر همسرش و تلاش پزشکان جان سالم به‌در برد.

داماد ۲۴ ساله که به مرکز مشاوره پلیس معرفی شده بود، در بیان قصه تلخ زندگی‌اش گفت: یک سال قبل از طریق شبکه‌های مجازی با زنی آشنا شدم. در اولین قرار ملاقاتی که گذاشتیم متوجه شدم چیز‌هایی که در مورد سن و سالش گفته دروغ است.

مرد جوان آهی کشید و افزود: سر صحبت که باز شد فهمیدم چند سالی از من بزرگ‌تر است. ما چند بار دیگر هم قرار ملاقات گذاشتیم. متوجه شدم یک بار ازدواج کرده و طلاق گرفته است.

ناهید بعد از طلاق ، به خانه خواهرش آمده بود و با آن‌ها زندگی می‌کرد.

سه ماه از این ماجرا گذشت. اسیر احساساتم شده بودم. با این که به خواستگاری دختر دایی‌ام رفته بودم و قرار و مدار عقد را گذاشته بودیم، به همه چیز پشت پا زدم.

از خانواده‌ام خواستم به خواستگاری ناهید بروند. پدر و مادرم راضی نبودند. بدون حضور خانوده‌ام، یکه و تنها به خواستگاری ناهید رفتم.

بالاخره به خواسته دلم رسیدم و ازدواج کردم. ولی چه ازدواجی! رفتار و حرکات و حتی نوع پوشش همسرم زننده بود. این جلف‌بازی‌ها در شهر محل زندگی ما که شهری کوچک است و همه همدیگر را می‌شناسند خیلی قبیح تلقی می‌شود.

خانواده‌ام مرا طرد کردند. در همان دوران عقد متوجه شدم با پسری در همسایگی‌مان رابطه پیدا کرده است. می‌خواستم طلاقش بدهم، به دست و پایم افتاده بود و گریه می‌کرد. او را بخشیدم و برای زندگی راهی مشهد شدیم.

در اینجا پدر ناهید از ما حمایت می‌کرد. اتاقی در خانه‌شان به ما داده بودند و من نیز در کارگاه پدرش مشغول کار شدم. متأسفانه دوباره واقعیت تلخ دیگری برایم نمایان شد؛ که او معتاد اینترنتی است و رفت و آمد‌های مشکوکی دارد.

یک روز بعدازظهر تعقیبش کردم. با چند دختر و پسر به باغ ویلایی در اطراف شهر رفت و...

مرد جوان افزود: من ناهید را دوست داشتم و جانم را نثارش می‌کردم. انتظار نداشتم این طوری به من خیانت کند. اما او به هیچ اصل و اساسی در زندگی مشترک‌مان پایبند نبود.

مانده بودم چه‌کار کنم. خانواده‌اش هم موضوع را جدی نمی‌گرفتند. با پدر و مادرم تماس گرفتم. می‌گفتند مرا عاق کرده‌اند و از ریخت و قیافه‌ام بیزارند.

در وضعیت روحی بدی بودم. آن روز، وقتی ناهید به خانه برگشت با هم درگیر شدیم. رفتارش عادی نبود، مشروب الکلی مصرف کرده بود، بوی سیگار هم می‌داد.

مادر و خواهرش آتش بیار معرکه شده بودند و از او حمایت می‌کردند.

حریف این زن نمی‌شدم. دیگر نفهمیدم چه‌کار کردم. راست می‌گویند فقط با احساس نمی‌توان زندگی را بنا کرد.

به نظر من هرکس باید حواسش را جمع کند، چون با یک جرقه کوچک شاید خرمن یک سرنوشت آتش بگیرد.

می‌خواهم از ناهید جدا شوم و به شهر خودمان برگردم.