نگاهی به فیلم نابغه اتریشی

می گویند مرگ مسئله اصلی زندگی است، اما معتقدم مسئله اصلی «پیچیدگی» است که مرگ هم زیر مجموعه آن است. چه چیز زندگی را پیچیده می کند؟ فشارها و مسائلی که فرد قادر به توضیح، تحلیل و نهایتا تحملش نیست. «معلم پیانو» (The Piano Teacher)، ساخته فیلمساز شهیر اتریشی میشائیل هانکه درباره شخصیتی است رو در رو با پیچیدگی های زندگی و روان خودش، و درد این پیچیدگی… این فیلم جایزه بهترین فیلم جشنواره کن سال ۲۰۰۱ و جایزه بهترین بازیگر Actor زن و مرد (ایزابل هوبرت و بنوآ ماژیمل) جشنواره را نصیب خود کرده است.

پرسوناژ اصلی فیلم، «اریکا»، زنی است چهل و چند ساله، تنها با مادرش زندگی می کند؛ استاد معروف پیانو در کنسرواتوآر وین است و خشک و سختگیر و لبخند تقریبا در چهره اش که میزبان نوعی زیبایی آمیخته به سادگی است غائب است. زنی که به باغی خشک می ماند که ریشه های درختانش میل یا توان کشیدن آب نهری را که نزدیکش روان است ندارند…

مجرد است و به ظاهر از مردان فراری، اما وجودش در آتش بودن با «دیگری» می سوزد، اما «رابطه» با جنس مذکر برای او به یک پیچیدگی نا خودآگاه تبدیل شده. بخصوص که مادری تنها دارد که باید از او مراقبت کند و مادر هم علاقه ای به حشر و نشر دخترش با دیگران ندارد. در این میان، یک پیانیست حدودا ۳۰ ساله (والتر) به زن ابراز علاقه میکند. بعد از چند ست بازی و بی محلی های متظاهرانه اولیه اریکا، که از ویژگی های رفتاری اوست، وی والتر را به زندگی اش راه می دهد، اما چه راه دادنی؟!

اریکا که یک شخصیت مازوخیست (خودآزار) است _ اختلالی روانی که بیش از هر چیز ریشه در افسردگی و نفرت از خویش دارد_ نامه ای می نویسد و در آن از پسر می خواهد در روابط آتی شان، طبق علائق مازوخیستی او (زن) با وی رفتار کند، کتکش بزند، رفتارهای سادیسیتی در رابطه با او انجام دهد، با او مثل یک برده برخورد کند و در یک کلام، شخصیتش را خرد و لگدمال کند. پسر وقتی به اصرار زن، نامه را می خواند متوجه می شود پرسونایی که از اریکا دیده بود، ماسکی بیش نیست و همین علاقه اش را کمرنگ می کند و به سمت محو شدن می برد.

اریکا با نامه مفصل اش که در واقع درخواستی عاشقانه است، پوسته ظاهری شخصیتش را می شکند و از انزوای خودخواسته اش خارج شده به بخش زیادی از امیال و گرایشات مخفی اش یا آنچه یونگ «سایه» می نامد، در مقابل عاشق و اکنون معشوقش اعتراف می کند. اما والتر که شوکه شده، اتاق او را ترک می کند. از این پس این اریکاست که به دنبال اوست.

فیلم گذرا درباره ریشه های اختلال روانی اریکا صحبت می کند: او پدرش را (احتمالا سالهای دور) از دست داده و با مادری سختگیر و متوقع که به نظر می رسد در کودکی هم رفتار مهربانانه ای با دخترش نداشته زندگی می کند. در جمله ای کوتاه اما کلیدی می شنویم که اریکا در کودکی شاهد رابطه مادرش با پدرش بوده و احتمالا همین، به متنفر شدن او از مردان (و حتی مادرش) انجامیده (تئوری عقده الکترای فروید این را توجیه می کند)؛ دچار احساس گناهش کرده و باعث شده از جسم و جنسیت خودش منزجر شود. غریزه مرگ یا به تعبیر فروید «تانتوس» آنقدر وجود او را دستخوش خود کرده که دیگر جایی برای «اروس» (غریزه زندگی) برایش باقی نمانده.

اما والتر که مرد منفعلی نیست روزی سرزده و سرخورده به خانه زن می آید و طبق دستورالعمل کتبی او در نامه، وی را به سختی کتک می زند و بعد، در حالی که زن کاملا بی تفاوت و خالی از شور و اشتیاق است، به نوعی به زور، با او رابطه برقرار می کند. رفتار خشن و شبه-تجاوز گونه مرد، که برای اریکا بسیار آزاردهنده و دل شکن است، در ذهن مازوخیستیِ او نسبت به «واقعیتِ دوست داشتن»، تناقض ایجاد می کند و همین تناقض است که پس از رفتن والتر، او را وا می دارد اشک ریزان و دیوانه وار مادرش را، یعنی یگانه کسی که اکنون دارد و می تواند دوستش بدارد، در آغوش بگیرد و ببوسد و مدام تکرار کند «دوستت دارم.» پایانی سریع برای عشقی که تازه داشت جوانه می زد و برای اریکا نوید بخش آفتاب و کوچ ابرها بود. نه، عشق نمی تواند آن طور که اریکا می خواست با مازوخیسم او جمع شود و با آن تعامل کند و به نظر می رسد اریکا این را فهمیده، اما شکستن قفس خود ساخته خیالات خودآزارانه و رفتار متظاهرانه در بیرون، برای او کار دشواری است.

تنها چیزی که اریکا در واقعیت دارد، موقعیت شغلی عالی اش است و همین استاد پرآوازه بودن مرهمی است بر دردهایش: او به نوعی رئیس است؛ یک نقاب ایده آل برای زنی که به شدت در مقابل دیگران، بخصوص مردان، احساس ضعف و زبونی می کند.

یکی از نکات مهم این فیلم برجسته، نقش موزیک در آن است. اریکا متخصص شوبرت است، و موزیک شوبرت موزیکی است نسبتا عاری از سانتیمانتالیسم و احساسات گرایی آغشته به هیجان؛ برخلاف اکثر آثار کلاسیک. شاید بتوان گفت موزیک شوبرت زیباشناختی اش نسبتا بیشتر رئالیستی و آبژکتیو است تا صرفا حسی و سوبژکتیو. نوعی سرود تنهایی. شاید به همین دلیل بوده که اریکا، شوبرت را به عنوان استاد و الگوی ابدی اش انتخاب کرده. در واقع، اریکا پشت شوبرت و نغمه های سرد برآمده از قطعات او پناه گرفته و لذت جسمی را در لمس کلاویه های پیانو می جوید و نیز، با رفتار سختگیرانه و آمرانه اش با شاگردان، بخشی از خشم و عقده های فروخورده اش را تخلیه کند. همچنین، وسواسهایش را در سختگیری با شاگردان ارضا می کند. می توان بین سرمای نسبی آثار شوبرت و سرمای درونی اریکا ارتباط برقرار کرد. شاید دلیل انتخاب شوبرت برای او، همین سرمای زیباست؛ کلبه موزیک شوبرت، لابیرنت اوست؛ لابیرنتی با راه های بن بست.

«معلم پیانو» نمود های فمینیستی هم دارد. این نمود، بخصوص در رفتار والتر و عشق سطحی او خود را نشان می دهد و بر این ادعای برخی فمینیستها صحه می گذارد که زن صرفا وسیله ای است در دستان مردان. نیز اینکه زنان خود باید به خود کمک کنند و چاره، مرد نیست، که البته این در مورد اریکا اصلا نمی تواند درست باشد چه مشکل اصلی او به خودِ جنسیت برمی گردد و امیال سرکوب شده و به شکلی پیچیده تنیده در همِ.

بخش پایانی فیلم این معنا را به ذهن متبادر می کند که این تسلسل تلخ، ادامه خواهد داشت: درد، موزیک، مازوخیسم و عشقی که نیست، بعلاوه زخمی تازه و عفونت های احتمالی بعدی ناشی از آن.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.