ماجرای شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر چه بود؟! +تصاویر

شهید «بهروز مرادی» فرماندهی گروهی از مدافعان خرمشهر در مقاومت ۴۵ روزه را برعهده داشت. مدافعان خرمشهر با دست خالی یا با استفاده از سلاح‌های ابتدایی، مردانه در مقابل متجاوزان ایستادند اما پس از ۴۵ روز مقاومت افسانه‌ای، مجبور به عقب‌نشینی شدند و سرانجام در چهارم آبان سال ۵۹ خرمشهر به دست دشمن متجاور افتاد. پس از آن در عملیات بیت‌المقدس که یک عملیات ۴ مرحله‌ای سنگین بود، در سوم خرداد ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد.

حمید داودآبادی نویسنده و جانباز دفاع مقدس با انتشار تصاویری از شهید بهروز مرادی در اینستاگرام خود، بخشی از یادداشت‌های این شهید بزرگوار را منتشر کرد و نوشت:

«بچه بسیجی‌های خرمشهر

یادداشت های بهروز مرادی-بخش اول

بسمه تعالی

آنچه که می‌نویسم وشما می‌شنوید ادراکاتی است که دراثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان‌های بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین‌ بالی را مانند که از بام هستی سر به آسمان در بی‌نهایت در پروازند.

روزهای اولی که توی کوچه پس‌کوچه‌ها به بازیگوشی و علافی عمر می‌گذراندند، بجز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه، و یا احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی‌ها و یا مسیحی‌ها، از جمله افتخاراتی بود که به آن می‌نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار ماند.

هنگام سحر جگر آب پزشده گوسفندان قربانی را از دست آشپزمسجد محل قاپ زده و با ولع نوش‌جان می‌کردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و…به‌ سر کردن عبای زنانه درمجلس عزاداری زن های محل خود را قاطی نموده و یک چائی داغ بالا می‌کشیدند.

و صبح عاشورا هم که می‌شد، می‎رفتند دنبال دسته زنجیر زنهای فلان تکیه و تا نزدیکی‌های ظهر، بومی‌ کشیدند که کجا ناهار امام حسین می‌دهند. و غروب هم بی‌حال، بی‌رمق، زهوار دررفته، برمی‌گشتند به خانه‌هایشان ومثل لش ولو می‌شدند توی اتاق، در حالی که کف پاهایشان یک‌ من کثافت پینه بسته بود.

این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین توی مخ بچه‌های کوچک محل رفته بود.کم‌کم اینها بزرگ شدند، و در سنین نوجوانی پا به‌ رکاب انقلاب.توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن وحدیث تشکیل دادند، و بچه‌های کوچولوی محل را جمع کرده بودند، تا از این کلاس ها استفاده کنند. ولی عمو علی خادم مسجد زیر لب قر می‌زد.که این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون برید گم شید. بچه‌های کوچک لج‌ بازی می‌کردند، عمو علی هم عصبانی می‌شد. چوب را برمی‌داشت و دنبال آنها دادوبیداد می‌کرد.دِ برید مردم‌آزار.

محمود، سیدابراهیم، منصور، جمشید، تقی و بچه‌های دیگر ریش‌ سفیدی می‌کردند تا عمو علی را راضی کنند، ولی عمو علی سماجت می‌کرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست.اما هر طوری بود کم‌کم سدِّعموعلی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم توی مسجد تشکیل بشه. و بچه‌های محل در این جلسات شرکت کنند. درخلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چند تای دیگه می‌رفتند توی نخلستان‌های اطراف شلمچه وپل نو. تا وضع فقرای روستاها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی.

و محمود هم داخل مسجد با چند تای دیگه کار فکری و فرهنگی می‌کردند.

اما از چیزهای خیلی جالب این بودکه این بچه‌ها بی‌سروصدا کمکهای جنسی را از این و آن توی طبقه بالاخانه مسجد جمع می‌کردند و شب ها تا دیروقت می‌بردند بین مستمندان، میان روستاهای پر از نخل لب مرز تقسیم می‌کردند بدون اینکه کسی بویی ببرد.

حمید داود آبادی بخش دوم این مطلب را در پستی دیگر منتشر کرد که در ادامه می‌آید:

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

بخش دوم

وقتی جنگ شروع شد، هنوز چند مدتی از ثبت‌نام اینها توی بسیج نگذشته بود. در خلال درگیری‌های اولین روزهای جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند و هسته‌های مقاومت داخل مساجد به وجود آمد. از بچه‌های کوچک داخل مسجد بعضی‌ها ماندند و بعضی‌ها رفتند.

عراقی‌ها شهر را یک‌ پارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت‌آباد، کنار هم ردیف کرده بودند و بدون غسل در شرائط دشوار به‌ خاک می‌سپردند.

شهر محاصره شده بود و لحظات طاقت‌فرسا و دشواری بر همه می‌گذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ وگریزهای کوچه پس‌کوچه‌های شهر، درخون خود می‌غلطیدند.

جمشید توی یک راه‌پله، شهید شد.

سیدابراهیم هم یک کوچه آنطرف‌تر.

اکبر موقعی که داشت لب شط غسل‌شهادت می‌کرد شهید شد.

محمود مسئول کارهای فرهنگی مسجد، در کنار سامی، سریک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی با هم شهید شدند و تعدادی ازبچه‌های فضول آن روزها و مردان بزرگ و حماسه‌ساز امروز، در لابلای آجرپاره‌های شهر مدفون شدند.

جنازه حسین و شبیر روی‌ هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد که هر دو را در یک قبر جا دادند و جنازه محمودرضا هم لابلای نخلستان‌های نزدیک دبیرستان دورقی پیداشد، در حالی که یک لنگه کفش او کمی آنطرف‌تر پرت شده بود وساعت مچی‌اش هم لابلای شاخ و برگها از کار افتاده بود.

اینها که نوشته‌ام گذری کوتاه بود خلاصه‌وار در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند و دنیا را گذاشته‌اند برای اهلش. تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود و وقتی بزرگ شدند، هنوز در دوران نوجوانی بودند که چون شمع به پای انقلاب‌اسلامی آب شدند.

و حالا تصاویر چهره‌های نورانی و دوست‌داشتنی آنها زینت‌بخش نمازخانه سپاه شده.

بهروز مرادی

۷/۱۰/۶۳

خرمشهر

سال ۶۷ با تهاجم مجدد دشمن و اشغال بخشی از خاک ایران‌ اسلامی، بهروز دوباره عازم میادین نبرد شد. او در جبهه شلمچه با یک قبضه آرپی‌جی۷ به همراه دیگر دوستانش به شکار تانک‌های دشمن رفت و به‌گفته همرزمانش، موفق شده بود ۸ تانک دشمن را هدف قرار دهد.

بهروز آن‌قدر گلوله آرپی‌جی شلیک کرده بود که ازگوش‌هایش خون جاری بود ولی لحظه‌ای استراحت را نمی‌پذیرفت.

سرانجام روز چهارشنبه ۴تیر ۱۳۶۷ هنرمند جوان خرمشهری، نقاش، عکاس، خبرنگار، نویسنده، سخنران، بهروز مرادی فرزند شهید "قربانعلی مرادی"، برادرشهید "فرزاد مرادی"، هدف تیر دشمن قرار گرفت و به پدر و برادر شهیدش پیوست و پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش خرمشهر آرام گرفت.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر

روایتی از شیطنت‌ های یک شهید در خرمشهر