خاطرات روز عروسی

همیشه رسم بر این بوده که با پایان مراسم عروسی ،‌ هر یک از طرفین عروس و داماد درباره کاستی‌ها و اتفاقاتی که رخ داده زبان به گلایه بگشایند. اما در جریان برگزاری جشن عروس و داماد نیز شاهد ماجراهایی هستند که تا سال‌ها در خلوت خود با یادآوری آن لبخند بر لبانشان نقش می‌بندد یا گاهی اوقات هم با تصور آن رخداد آهی از دل کشیده و آرزو می‌کنند در هیچ جشنی شاهد آن رویداد نباشند.

به گزارش رکنا ، در این مطلب سعی بر آن داریم که با نقل خاطراتی از عروس و دامادهای دیروز و پدر و مادرهای امروز شما عزیزان نیز از این حوادث آگاه شده و با پند از خاطرات بد، سعی کنید همیشه در روی دادن خاطرات خود پیشقدم شوید. شاید باورش سخت باشد اما زن‌های بسیاری هستند که با گذشت سال‌ها از مراسم ازدواجشان هنوز هم به‌خاطر یک سهل‌انگاری ناخواسته از روی داماد، به او گلایه می‌کنند. پس از تأثیر اتفاقات روز عروسی در زندگی آینده غافل نشوید.

داماد گرسنه

فروردین ماه سال 76 بود. سرانجام پس از رفت و آمدهای بسیار تصمیم گرفتیم روز 14 فروردین مراسم عروسی را برگزار کنیم. یکی از بستگان پدری‌ام به شدت بیمار بود. به‌طوری که پزشکان او را جواب کرده بودند. پس از مشورت با خانواده عروس قرار گذاشتیم مراسم روز هشتم فروردین برگزار شود. فاصه خانه ما تا خانه عروس حدود 300کیلومتر است. پس از هماهنگی‌های بسیار چند اتوبوس اجاره کردیم تا میهمانان را به خانه عروس بیاورد.

از شب قبل به دلیل انجام کارها نتوانسته بودم شام بخورم. باید ساعت 10 صبح عروس را از آرایشگاه به خانه می‌آوردیم. بنابراین صبح زود به طرف شهر محل سکونت عروس حرکت کردیم. خب، صبحانه هم نخوردیم. با کمی تأخیر به خانه عروس رسیدیم. کت و شلواری که برای مراسم خریده بودم،‌به دلیل ساییده شدن به بدنه ماشین دوستم روغنی شده بود. با هزار مکافات آن را پاک کرده و به طرف آرایشگاه رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم منتظر برخوردهای تند عروس بودم.

چون تقریباً یک ساعت از زمان مقرر گذشته بود و فکر می‌کردم او خیلی عصبانی است، ولی در کمال تعجب وقتی زنگ آرایشگاه را به صدا درآوردم خانم آرایشگر گفت: یک ساعت دیگر باید منتظر بمانی. هوا سرد بود. ولی چاره‌ای نداشتم. فکر می‌کنم تمام موزاییک‌های حیاط آرایشگاه را چندین بار شمردم. سرانجام عروس را سوار کرده و به طرف محل جشن به‌راه افتادیم. صدای قاروقور شکمم درآمده بود. با خودم گفتم الان که رسیدیم یک ناهار درست و حسابی به ما می‌دهند.

سفره عقد در یکی از اتاق‌ها پهن شده بود. مراسم عقد هم برگزار شد. یک کیک چند طبقه وسط سفره چشمک می‌زد. عاقد و مهمانان یکی یکی به سالن غذاخوری رفتند. چشم به در دوخته بودم تا یکی از در با سینی غذا وارد شود. یک ساعت گذشت. کم‌کم صدای آلات موسیقی از باغ بلند شد. صدای قاروقور شکمم هم با نت موسیقی همراهی می‌کرد.

انگار ما فراموش شده بودیم. از طرفی خیلی گرسنه بودم و از سوی دیگر نمی‌خواستم در نخستین روز عروسی فرد بی‌کلاسی جلوه کنم. وقتی گرسنگی بر کلاس غلبه کرد، دل به دریا زدم یک پیش‌دستی برداشته و قسمتی از کیک عروسی را بریده و با سرعت در مقابل دیدگان متعجب عروس بلعیدم. وقتی روی صندلی در کنار عروس نشسته بودم تا ساعت‌ها از درد شکم به خود می‌پیچیدم. حالا از آن روز هشت سال می‌گذرد و هر بار به عکس ازدواجم نگاه می‌کنم با یادآوری آن روز کلی می‌خندیم.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.