گفت و گو با یک شیرزن رزمنده؛
این زن رزمنده از حال و هوای جنگ می گوید
رکنا:بتول قیومی نام زنی است که در دوران دفاع مقدس از زنان رزمنده پشتیبان کننده جنگ بوده است.در گفت و گوی با وی از حماسه آفرینی هایی می گوید که در پشت جبهه برای رضای خدا خدمت می رسانده و اکنون با گذشت 6 دهه از زندگی اش یک نمونه از صدها شیرزنی است که در دفاع مقدس نام شان به یادگار مانده است.
«ماموران شاه به هیچ کس رحم نمیکردند.یک همسایه داشتیم که پسرش ۱۷ سالش بود، چند وقت خانه نیامده بود بعد رفتند لباس زیر او را در بهشت زهرا(س) پیدا کرده بودند.»
متولد سال 1336 است اما اصلاً گردی از پیری و سالخوردگی در او یافت نمیشود, این را میتوان از همصحبتی با او فهمید. چنان با صلابت و مهربانانه صحبت میکند و دلاوریها و شجاعتهای خود را از دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس و پس از آن را تعریف میکند که آدم را مبهوت رشادتهایش میکند. او تنها یک نمونه از صدها شیر زنی است که در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به اندازه رزمندگان دلاوی و فعالیت میکردند. به مناسبت فرا رسیدن هفته دفاع مقدس به سراغ«بتول قیومی» یکی از زنان فعال در دوران پیروزی انقلاب و دوران هشت سال دفاع مقدس رفتیم و پای صحبتها و خاطراتش از آن زمان نشستیم که بخش اول این گفتوگو را در ادامه میخوانید
خودتان را معرفیکنید و بفرمایید در چه محیطی بزرگ شدید؟
بتول قیومی هستم و سال 1336 در روستای قهرود کاشان به دنیا آمدم و پدر و مادرم نیز اهل همان روستا هستند. 7 خواهر و برادر هستیم و من فرزند آخر خانواده هستم و خانوادۀ ما همه انقلابی هستند، کلاً در قهرود همه انقلابی هستند.ما بچه که بودیم, زمانیکه آتش روشن میکردیم, میگفتیم اگر آتش خاموش شود شاه بمیرد. آن زمان به ما یاد داده بودند شاه بد است، ما آن زمان مقلد امام(ره) بودیم، پدرم کشاورز و مادرم خانهدار بود و بچههای خوبی تربیت کرد.
پدرم آدم هیئتی و متدیّنی بود و مادرم هم آدم خیّری بود, یعنی اگر همسایه غذا نداشت او غذای ما را میبرد، اگر کسی بیمار یا مریضی داشت کمک میکرد، اگر کسی فوت میکرد مادرم میرفت و او را غسل میداد. پدر و مادرم در خانه با هم خوب بودند ما اصلاً دعوای آنها را نمیدیدیم و با ما خیلی خوب بودند. پدرم هیچ وقت ما را دعوا نمیکرد,اگر اتفاقی هم میافتاد او فقط نگاه میکرد.
آن زمان دوران ارباب و رعیتی بود و اربابان نمیگذاشتند ما درس بخوانیم.خود شاه هم میگفت اگر طبقه پایین درس بخوانند هوشیار میشوند, به همین خاطر نمیگذاشتند ما درس بخوانیم. من بعداً که آمدم تهران, خواندن قرآن را را با بیسوادی یاد گرفتم. بعداً هم انقلاب شد دیگر فرصت نشد درس بخوانیم و درگیر انقلاب شدیم.
شهید عباس کریمی میگفت «هر کس تقوایش پیش خدا بیشتر باشد با ارزش تر است»
من از کودکی تا 10 سالگی در قهرود بودم، یادم است شهید عباس کریمی فرمانده لشکر27 , میآمد خانهمان. اینقدر این بچه آرام و خوب بود که من بعضی اوقات از او درس یاد میگرفتم، خیلی مومن بود، وضعیت مالی شان بهتر از ما بود.گاهی برادرم به شوخی میگفت «وضع شما از ما بهتر است» اما عباس میگفت «هر کس تقوایش پیش خدا بیشتر باشد با ارزش تر است.» بعد از 10سالگی آمدیم تهران، چون پدرم در ده سالگی فوت کرد و دو برادرم هم تهران بودند، دیگر ما تهران بودیم.
در چه سنی ازدواج کردید؟
14 سالگی. شوهرم پسر داییام بود، آن زمان سنم کم بود مادرم گفت باید با پسر داییات ازدواج کنی من هم قبول کردم عروسیمان هم خیلی ساده بود، شهرستان عقد کردیم و تهران عروسی گرفتیم. عروسی ما در یک ساختمان بود خانم ها پایین بودند و آقایان بالا، خورشت قورمهسبزی هم درست کرده بودیم و یک ازدواج ساده داشتیم و کُل مهریهام هم 8 هزار تومان بود، سال 51, 8 ماه عقد بودیم و 15 سالگی ازدواج کردیم.
شغل همسرتان چه بود؟
باطریسازی کار میکردند با داییام شریک بودند آن زمان 24سالش بودند.
همسرتان هم در پیروزی انقلاب فعال بودند؟
بله. ما یک خانه داشتیم خانه را گذاشتیم در اختیار برادرم، برادرم اعلامیه میآورد، کتابهای شریعتی را میآورد، پسر داییام که شهید شد میآمد آنجا، اینقدر آدم میآمد که فکر میکردند خانه تیمی است، کلاً در خدمت انقلاب بودیم. وقتی گفتند نیروی دریایی درگیری است، من رفتم بلوار باند بخرم، داروخانه گفت باند نداریم، من آمدم خانه یک مقدار پنبه و ملحفه داشتیم آنها را دادم، تعدادی هم نان گرفتم و دادم، پنبهها را دادم گفتند اینها به درد نمیخورد گفتم بریزید زمین هر کسی زخمی شده است روی آن بخوابد، یعنی هر مردم هر چه در توانشان بود میدادند.
دختر5 ساله ام میگفت هر کسی در تظاهرات نیاید و بخوابد نامرد است!
چند فرزند دارید؟
3 دختر دارم، یکی از دخترهایم در زمان انقلاب 6 ماهش بود، دختر بزرگم 5 سالش بود. زمان دیگری که گاردها ریخته بودند مردم را بکشند، ما رفتیم سر خیابان، دخترم میگفت هر کسی بخوابد نامرد است، یعنی با بچه هم بیرون میرفتیم در تظاهرات شرکت میکردیم و اصلاً نمیترسیدیم. خانه خواهرم لالهزار بود ما شبها میرفتیم آنجا، ظهر هم ناهار را آماده میکردیم که وقتی همه آمدند ناهار آماده باشد و همۀ فامیل میآمدند خانۀ خواهرم.
یک روز که رفتیم تظاهرات, خواهرهایم را گم کردم و بچهها با من بودند، دو بچه من داشتم، دو تا برای خواهرم دیگرم، من دیگر نتوانستم خواهرهایم را پیدا، من چادر یکی را برداشتم اینها را با چادر به هم بستم تا گم نشوند، از میدان آزادی Freedom تا لاله زار پیاده آمدیم و به خانه خواهرم رسیدیم.
با سردار شهید عباس کریمی چه نسبتی داشتید؟
مادربزرگش با مادربزرگ پدر من خاله بود و چون مادرم به او شیر داده بود با هم خواهر و برادر رضاعی شده بودیم. انقلاب که پیروز شد, او رفته بود کردستان، دورادور از او خبر داشتیم. عباس در کاشان زندگی میکرد و سربازیاش را هم در کردستان گذراندو بعد از آن هم کردستان بود. من مادرش را میدیدم اما خودش را بسیار کم میدیدم. شهید کریمی در کاشان ازدواج کرده بود و مادرش به او گفته بود که «جهیزیه ببر»، اما عباس گفته بود «من چیزی نمیخواهم» یک پیکنیک، یک موکت و یک پتو و چند تا استکان و بشقاب گرفته بود و به خانه برده بود. وقتی سر سفره عقد بودند به او خبر رسید که عملیات است، عباس سر عقد, عروس را رها کرده بود و رفته بود جبهه. بعد از یک ماه پدر و مادرش عروس را برده بودند کردستان.
از فعالیتهایی که در زمان پیروزی انقلاب داشتید, بگویید؟
من به همراه برادر کوچکترم در دوران پیروزی انقلاب تلاش بسیاری میکردیم. به همراه برادرم اعلامیه پخش میکردیم و شب و روز نداشتیم. برادرم نوارهای امام(ره) را میآورد و آنها را پخش میکرد، او رسالۀ امام(ره) را داشت و در دادستانی کار میکرد و اعلامیهها را مخفیانه میآورد و پخش میکردیم. در سال 57 محرم بود که برادرم تعداد زیادی پرچم آورد و به همراه یک خطاط که فامیلمان بود, همه پرچمها را نوشتیم. آن شب تا صبح بیدار بودیم. خانه خواهرم در افسریه بود, منزل خواهرم یک زیرزمینی داشت و پرچم ها را به آنجا بردیم تا در روز عاشورا پخش کنیم . در این حسین بود که متوجه شدیم ساواک کوچه را محاصره کرده, خواهرم فکر کرد خانه محاصره شده و میخواهند بیایند پرچمها را ببرند, همه پرچم ها را ریختیم داخل آب برد.بعداً فهمیدیم که محاصره کوچه به خاطر خانه یک نفر دیگری بوده است.
گفتم بگو مرگ بر شاه تا به تو 10 لیتر نفت مجانی بدهم
بعد از آن هرکجا تظاهرات بود ما میرفتیم. عکسهای امام را جوانان میگرفتند و روی دیوارها میچسباندند. یک روز سربازی یک پسری را گرفته بود و بخاطر اینکه عکس امام خمینی را روی دیوار چسبانده بود میزد. گفتم «سرباز نامرد برای چه او را میزنی؟» سرباز دنبال من کرد و رفتم داخل مغازۀ سبزیفروشی، به سبزی فروش گفتم «اگر سربازی آمد دنبال من بگو من اینجا نیستم»، صاحب مغازه گفت «چرا گفتی, نمیگفتی!» گفتم «من نمیترسم. دو تا بچه دارم, اگر من را ببرند زندان Prison حالا حالا بیرون نمیآورند»، بعد دیدم مردم او هُو کردند و او هم رفت.
در حین پیروزی انقلاب در نانوایی بودیم و یک خانمی آمده بود و نفت میخواست. به او گفتم بگو مرگ بر شاه به تو نفت بدهم، گفت نمیگویم من نان شاه را میخورم، گفت تو بگو من 10 لیتر نفت به تو مجانی میدهم نگفت، گفتم برو از شاه بگیر، آن وقت از هیچ چیزی باکی نداشتم!
اگر آدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمیترسد.
شبهای اول محرم برادرم اعلامیه پخش میکرد، ما هم دم در خانه تظاهرات میکردیم. آن زمان حکومت نظامی بود, نیروهای ساواک زیاد بودند و نمیشد به کسی هم اعتماد کرد, باید پنهانی اعلامیه پخش میکردیم. برادرم با شهید شعبانی خیلی فعال بودند. یک شب در جریان تظاهرات, ارتش تیراندازی کرد گفتم «چرا مردم را میکشید؟» سرباز ارتش نشست و تیراندازی کرد, خانمها رفتند داخل خانه دیدم دستم را برق گرفت فکر کردم شهید شدم، رفتم داخل دیدم دستم خونی نیست سالم هستم فهمیدم تیر زده بود به تیر چراغ برق و دست من را برق گرفته بود. ترسی در وجود من و دیگر مردم وجود نداشت و همه چیز خدایی بود. اگرآدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمیترسد.
عاشورای سال 57 بود که مردم شروع کردند به مرگ بر شاه گفتن. ما هم در این راهپیمایی شرکت میکردیم. آن زمان زن برادرم باردار بود و همراه ما در راهپیمایی شرکت میکرد. یکدفعه درگیری شد و ما در وسط آن درگیری افتادیم. سریع زن بردارم را به گوشه ای بردم و به او گفت که همینجا بمان تا اگر ما را کشتند تو آسیب نبینی! پس از دقایقی کوتاه این درگیری تمام شد و به ما آسیبی نرسید.
یک دوست داشتم که مقنعههای بلند میدوخت. ما در راهپیماییها به کسانی که بیحجاب بودند روسری میدادیم. همچنین بیسکویت با خود داشتیم که به بچهها میدادیم. مردم نیز حتی یک شیشه آب هم داشتند با هم میخوردند نمیگفتند مثلاً این دهنی است!
آن زمان هر کسی رفته بود یک اسلحه از ارتش برداشته بود. یکی از همسایه های ما مجاهد بود. او میگفت بعد از انقلاب آدمها با این اسلحهها همدیگر را میکشند، گفتم این آدمها مقلد امام(ره) هستند و امام(ره) بگوید اسلحهها را بیاورید همه میبرند پس میدهند، باورش نمیشد. این همسایه خیلی ما را اذیت میکرد، زمان انقلاب با ما بحث میکرد، زمان جنگ بحث میکرد. دخترهایش هم باحجاب بودند ولی سر خیابان اعلامیه پخش میکردند. آنها حرف رجوی را گوش میکردند و رجوی هم با بنیصدر فرار Escape کرد، بنیصدر هم خیلی اذیت کرد، ما به بنیصدر رای ندادیم، عباس ناطق نوری استاد برادرم بود به ما درس قرآن میداد گفت بنیصدر خوب نیست. بنی صدر ما را دچار بدبختی کرد.
همراه برادرم و دخترم در بهشت زهرا(س) نگهبانی میدادیم
زمان آمدن امام بود که گفتند یک هفته آمدن امام عقب افتاده! ما در این مدت مدام در بهشتزهرا(س) بودیم و در محل حضور امام(ره) به همراه عده زیادی از مردم نگهبانی میدادیم و شب ها آنجا میخوابیدیم. در این مدت من با بچه ام که در بغلم بود در آنجا حضور داشتم, ماموران شاه هم در آنجا بودند. به برادرم گفتم من یک تنه میزنم به سربازها تو اسلحهشان را بگیر و همه را به رگبار ببند حداقل امام(ره) نیامده ما یک کاری کرده باشیم! برادرم گفت تیربار روی اتوبوس است اگر ما بخواهیم از یک سرباز یک اسلحه بگیریم آن تیربار تیرباران میکند و تعداد زیادی از مردم را میکشد این کار را نکن و بعد من منصرف شدم.
ماموران شاه به هیچ کس رحم نمیکردند.یک همسایه داشتیم خانم محمدی شوهرش پاسبان بود، یک پسر داشت 16، 17 سالش بود، پسرش چند وقت خانه نیامده بود بعد رفتند لباس زیر او را در بهشت زهرا(س) پیدا کرده بودند.
از زمان آمدن امام خمینی(ره) بگویید!
وقتی انقلاب پیروز شد من باورم نمیشد، وقتی رادیو اعلام کرد که «این صدای انقلاب است» من آنقدر خودم را زده بودم که بیهوش شدم، ازخوشحالی باورم نمیشد.برادرم آن زمان انتظامات بود. وقتی امام(ره) وارد ایران شد من رفتم، جمعیت زیادی آمده بود استقبال امام(ره). وقتی امام(ره) به مدرسه رفاه رفتند, من آنجا رفتم. آنجا خیلی چادر و کفش ریخته بود. من که امام(ره) را خوب ندیدم گفتم با برادرم برویم ببینیم. دو بچهام را هم رها کرده بودم رفتم. با برادرم رفتم آنجا وقتی امام(ره) را دیدم گویی نور زرد و روشن از صورتشان بالا میرفت مانند رنگینکمان، من فقط محو امام شده بودم.وقتی آمدیم داخل ماشین به برادرم گفتم او امام زمان(عج) است برادرم گفت نه امام خمینی(ره) است، گفتم نه او امام زمان(عج) است اینقدر نور دارد.
از حال و هوای بعد از پیروزی انقلاب بگویید که چه اتفاقاتی در آن زمان میافتاد؟
آن زمان خیلی درگیری بود و منافقین خیلی ترور Assassination میکردند و هر روز در تهران یک ترور بود و یک نفر را شهید میکردند. یک روز سبزیفروش را ترور میکردند, یک روز کسی دیگر. برادرم نذر کرده بود انقلاب پیروز شود یک سال برای دادستانی رایگان کار کند. عکس او در خانۀ منافقین بود و می خواستند او را ترور کنند، یکی از اقوام ما شهید سهیلی در خیابان ترور کردند و ما تمام کسانی را که در خیابان ترور میکردند و شهید میکردند بصورت خودجوش ما خانۀ آنها میرفتیم و آنها را دلداری میدادیم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر