روح بیآزار در خانه یک جوان
رکنا:سه سال پیش بود که اومدم به خونهای که هنوز هم توش زندگی میکنم. از همون روز اول متوجه شدم که هر از گاهی صدای عجیبی توی خونه میپیچه. صدای سوتمانندی که شبیه به صدای موشهای توی فیلمها و کارتونها بود. درست مثل این بود که کسی اون صدا رو با دهن دربیاره.
معمولا شروع میشد و گاهی هم احساس میکردم که محل ثابتی نداره و هر دفعه از یک جای خونه به گوشم میرسید.
هم توی آشپزخونه، هم توی سالن پذیرایی تله موش کار گذاشته بودم، چون تنها چیزی که به نظرم منطقی میاومد این بود که اون صدای متحرک، صدای یک موش خونگی باشه. چندین ماه تلهها رو برنداشتم، اما خبری از موش یا جونده دیگهای نبود و هیچچیزی نمیرفت سراغ غذای روی اون تلهها، اما با این حال اون صدای عجیب و غریب، هنوز توی خونهام شنیده میشد و از اینکه نمیتونستم سر دربیارم، چه چیزی اون صدا رو تولید میکنه به صورت شدیدی عصبی شده بودم.
اوایل حتی باعث میشد که نتونم راحت بخوابم و خیلی اوقات با چشمهای قرمز و سر درد شدید از روی تختخوابم بلند میشدم و میرفتم سر کار، اما به مرور گوشم بهش عادت کرد و شبها هم با کمک دو تکه پنبه که توی گوشم فرومیکردم، میرفتم توی رختخوابم و میخوابیدم تا اینکه یک ماه پیش خواب عجیبی دیدم که مطمئن بودم دلیلش شنیدن اون صدا توی خواب بوده، چون خیلی وقتها وقتی آدم خوابه، اگر صدایی بیاد، ممکنه ذهن به صورت خودکار برای خودش داستانسرایی کنه و این باعث میشه که آدم رویایی رو در اون رابطه ببینه.
اون شب خواب یک پیرزن رو دیدم که داشت توی سالن خونه من راه میرفت و وقتی که خوب به راه رفتنش دقت کردم، متوجه شدم صدایی که دنبال دلیلش میگشتم، از دمپاییهای اون پیرزنه. درست مثل این بود که یک لنگه از دمپاییهای پلاستیکی زیر پاش، سوراخ شده باشه یا اینکه توش آب رفته باشه و دلیل اون صدا هم همین بود.
خیلی خوشحال شده بودم که منبع اون صدای آزاردهنده رو پیدا کرده بودم، اما وقتی از خواب بیدار شدم، کلی به رویایی که دیده بودم خندیدم و برام جالب بود که ذهنم همچین داستان خلاقانهای رو ساخته، اما امروز صبح، وقتی برای دیدن صاحبخونهمون رفته بودم به طبقه بالا، چیزی رو شنیدم که باور کردنش برام مشکل بود، چون صاحبخونهام درباره طبقه پایین میگفت که همیشه خونه مادر خدا بیامرزش بوده و من اولین کسی هستم که اونجا رو اجاره کردم.
کمی برای مادرش دلتنگی کرد و آخر سر برای اینکه جو غمگین بینمون رو تغییر بده، خندید و شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره خندهدار. البته من حتی لبخند نمیزدم و با چشمهای بیش از حد گرد شدهام، خیره شده بودم به صورت صاحبخونهام و با ناباوری به حرفهایی که میزد گوش میدادم، چون میگفت مادرش گوش سنگینی داشته و از طرف دیگه، یکی از دمپاییهاش موقع راه رفتن سوت میزده و صحنه خندهداری رو به وجود میآورده، اما هر چقدر بهش میگفتن که اون دمپاییها رو عوض کنه، میگفته که فقط با اونها احساس راحتی میکنه و قبول نمیکرده و چون خودش چیزی نمیشنیده، فکر میکرده که بقیه دارن سر به سرش میگذارن.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
کاوه . م . راد
ارسال نظر