دست های خالی

چندین سال بود منتظر چنین لحظه ای بودم .من کجا ، ماه شعبان کجا و بین الحرمین در کربلا ، گوشه ای نشستم و چشم دوختم به دو گنبد طلایی ، رو کردم به حرم سید الشهدا خواستم بگم آقا پدر و مادرم و شهادت شان در بمباران هوایی اهواز... بغضم گرفت ، روبه حرم قمر بنی هاشم کردم و یه لحظه گفتم بگم آقا برادر جانبازم و شوهر شهیدم ، بغض امانم نداد.... دلم رفت سمت حرم آقا امام حسین اومدم بگم آقا چهارتا پسر شهیدم ، بغضم ترکید هق هق گریه هام بلند شد ...

وقتی به خودم امدم دیدم چقدر دستهام خالیه پیش شون ، رو کردم به حرم ها و گفتم : شرمنده تونم ، دستهام خیلی خالیه ... چادر را کشیدم روسرم و زار زار گریه کردم .طاقت از کف دادم و بلند شده و عرض ارادت کردم و گفتم : ولادتتان مبارک بزرگواران . خیلی دلم شکست ، با دست های خالی راه افتادم سمت محل اقامت ، چند قدمی نرفته بودم که شنیدم یکی صدام می کنه " سلام مادر " برگشتم خودم را در مقابل جوان بلند بالای دشداشه پوش عربی دیدم .

جواب سلامش را دادم ، جوان مودب و متینی بود . گفت : مادرم سلام داشته و منو فرستاده تا بهت بگم که دیگه هیچ وقت نگی شرمنده ام و دستهام خالیه .یه جورایی گنگ شده بودم عین آدمهای وا رفته بین خواب و بیداری ، دل و دماغی نداشتم برای پرسش و پاسخ ، پرسیدم : مادرت کیه ؟ تو کی هستی ؟ نگاهی به من انداخت و گفت : مادرم پهلوش درد می کرد و نتونست خدمت برسه منو فرستاد .هنوز منگ بودم پرسیدم تو نمی خوای بگی کی هستی پسرجان ؟ سرش را پایین انداخت ، آهی عمیق کشید و گفت : عباس ...آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

حمید اندرزچمنی