5 داستانک جالب

شلوار یادگاری

روزی که نیما اومد خواستگاریم سن و سالی نداشتم، وقتی می‌خواستم چایی رو به داماد تعارف کنم گوشه چادرم افتاد تا اومدم بگیرمش چایی‌ها ریخت روی پاش صورتش از داغی چایی مچاله شد ولی به روی خودش نیاورد. خلاصه آبروم رفت بیچاره پاش سوخت، ولی همه خندیدن. موقع خداحافظی نیما اومد یه گوشه‌ای با لبخند بهم گفت: این شلوارم رو نگه می‌دارم برای یادگاری دیگه هیچ‌وقت نمی‌پوشمش تا رنگ چایی‌ها روش بمونه خاطره بشه.

به خاطر این حرفش بهش جواب مثبت دادم. وقتی عروسی کردیم اومدیم خونه خودمون اون شلوار شد لباس کارش توی تعمیرگاه، تا روزی که کهنه و ریش ریش شد پوشیدش رنگ شلواره رفت چه برسه رنگ چایی‌ها.

2268---0915

قتل با شمشیر

حوصله‌ام دیگه سر رفته امروز باید تکلیفش رو روشن کنم. زن به شما کار نگرفته؟ نه حمید آقا چند بار شما نبودی خواست زورکی بیاد تو خونه سریع در رو بستم. یک چاقوی تیز دم دست بذار یا نه شمشیر گاوکشی بابام رو برمی‌دارم تیزه باید بکشیش کنار حیاط سریع کارش رو تموم کنم. آدم بشو نیست یک روز نباشم می‌ترسم بلا سرت بیاره.

حمید آقا انقدرها هم پسر بدی نیست فقط فقط! فقط چی؟ صبح زود قوقول قوقول راه می‌اندازه از خواب بیدار میشم ببرش حیوون رو مرغداری گناه داره.

گل خوشبختی/ 5632---0939

کینه

از وقتی فهمیده بود پسرش عاشق دختر عمه‌اش شده خیلی ناراحت بود ولی به خواست پسرش احترام گذاشت. از خواهرشوهرش در تمام این سال‌ها جز بدی چیزی ندیده بود اما به خودش قول داد مادرشوهر خوبی باشد. مراسم ازدواج به خوبی برگزار شد چند ماه بعد دعوای سختی بین پسر و عروسش پیش آمد هر دو خانواده برای میانجیگری رفتند.

سرش گفت من اخلاقم همینه خسیسم دیر میام خونه و... مانند پدرم یادته عمه هر وقت مادرم بابت رفتار پدرم اعتراض می‌کرد حق را به پدرم می‌دادی مادرم همیشه از دست دخالت‌های تو اشک می‌ریخت حالا تو باید بابت دخترت اشک بریزی! تازه فهمیده بود پسرش چه کینه‌ای به دل دارد.

مامان آرش و اردشیر/ 6940---0915

گلی

گلی رو خیلی دوستش داشتم اما هیچکس نمی‌دونست حتی خود گلی. نمی‌شد بهش بگم نه به خاطر اینکه فامیل بودیم می‌ترسیدم جواب نه بشنوم و یا بگه دوست ندارم و تمام دنیام خراب شه. هر روز به خودم می‌گفتم دفعه بعد میگم. یک هفته رفتم تهران تا کارهای فارغ‌التحصیلیم رو بکنم زمان برگشتنم مصادف شد با شب نامزدی گلی!

اینکه چه حالی پیدا کردم بماند. اینکه چی بهم گذشت بماند. اینکه چقدر گریه کردم بماند. من اونقدر دوستش داشتم که خوشبختیش برام از به من رسیدنش مهم‌تر بود. شب عروسی گلی زن‌دایی‌ام که مادر عروس باشه گفت حامد برو شکلات ها رو از اتاق بیار منم ناخودآگاه دفتر خاطرات گلی رو دیدم سریع زیر کتم قایمش کردم. فقط می‌خواستم ازش خاطره داشته باشم با خودم گفتم بعدا پسش میدم. تا اینکه اون دفتر رو باز کردم بخونم. تو تک‌تک روزاش یا اسم من بود یا حرف من بود یا عکس من بود یا شعری از من یا تکیه‌کلام‌های من بود. حتی روزایی مثل تولدم قبول شدنم همه‌اش رو با قرمز علامت زده بود و شعر نوشته بود.

آخه چرا به من نگفته بود اونم دوستم داره؟! گلی تو تصادف مرد و من الان دو ماهه تحت درمان روانپزشکم تا دست به خودکشی نزنم.

مژگان از مشهد/ 8990---0915

تصادف

یکی از روزهای سال 85 با موتور به پسر 10 ساله که سید بود تصادف کردم. بعد از تصادف بچه رو به بیمارستان بردم و بعد از مداوا به خونه‌شون رسوندم. اون پسر با مادربزرگش زندگی می‌کرد. وقتی مادربزرگش جریان رو فهمید خیلی دعام کردی که سر تصادف فرار نکردم.

سال 90 بود که دختر 3 ساله‌ام با موتور تصادف کرد. جالب اینجا بود پسره با همون مادربزرگش دخترم رو به بیمارستان بردن. وقتی که بهم خبر دادن با عجله به بیمارستان رفتم با دیدن پیرزن تعجب کردم. بعد هم رضایت دادم و همه با هم به خونه‌مون رفتیم. توی این دنیا اگه ببخشی می‌بخشنت. اگه نه که...آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

4732---0930