داستانک "سوکس"

وقتی بچه بودم به سوسک می‌گفتم سوکس و همه می‌خندیدن. یک روز مامانم برام ساندویچ درست کرده بود و منم اصلا اشتها نداشتم اما به زور وادار به خوردنم کرد. یکدفعه لای کاهو گوجه‌های داخل ساندویچ چشمم به یک بچه سوسک خورد منم که بچه بودم نمی‌دونستم کثیفه از ترس اینکه بخورمش گناه داره گفتم سوکس سوکس.

یکدفعه به زور مامانم بقیه ساندویچ رو داخل دهنم گذاشت و گفت بی‌مزه‌بازی درنیار اینجا هیچکی بهت نمی‌خنده اول غذا بعد بازی. خلاصه هم من هم سوسکه کارمون تموم شد. الانم بعد این همه سال وسواس سوکس از سرم دست برنمی‌داره.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

گل خوشبختی از امام هادی(ع)/ 0939---5632

  • اولین فیلم از تتوی مادرانه آرمان امیدی روی سینه اش ! / اشک های مادرم حکم ... من است !

وبگردی