داستانک "شلوار یادگاری"
رکنا : داستانک "شلوار یادگاری" را در زیر مطالعه کنید.
روزی که نیما اومد خواستگاریم سن و سالی نداشتم، وقتی میخواستم چایی رو به داماد تعارف کنم گوشه چادرم افتاد تا اومدم بگیرمش چاییها ریخت روی پاش صورتش از داغی چایی مچاله شد ولی به روی خودش نیاورد. خلاصه آبروم رفت بیچاره پاش سوخت، ولی همه خندیدن. موقع خداحافظی نیما اومد یه گوشهای با لبخند بهم گفت: این شلوارم رو نگه میدارم برای یادگاری دیگه هیچوقت نمیپوشمش تا رنگ چاییها روش بمونه خاطره بشه.
به خاطر این حرفش بهش جواب مثبت دادم. وقتی عروسی کردیم اومدیم خونه خودمون اون شلوار شد لباس کارش توی تعمیرگاه، تا روزی که کهنه و ریش ریش شد پوشیدش رنگ شلواره رفت چه برسه رنگ چاییها.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
0915---2268
ارسال نظر