زیبایی‌های گمشده مادری در 17 سالگی / ماجرای واقعی یک زن سمنانی

 فقط 13 سالم بود از مدرسه برگشتم و دیدم تعدادی کفش جلوی در است. خوشحال شدم و حدس زدم عمه جان است. مدت‌ها بود ندیده بودمش، با سرعت پریدم در آغوشش و حسابی از دیدار مجددش خوشحال شدم.

 رفتم داخل اتاق تا لباسم را عوض کنم که مادرم آمد و گفت: نرگس این چه رفتاری است!؟

 گفتم: چه رفتاری!؟

 گفت: عمه، به خواستگاری‌ات آمده و آن وقت تو مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی!

  گفتم: خواستگاری! من 13 سالمه، مگر می‌شود!؟ قبول نمی‌کنم!

مقاومتم فایده‌ای نداشت!

 پدرم که به تازگی زن دومش را گرفته بود، حوصله ما را نداشت و می‌خواست زودتر برویم دنبال زندگی‌مان و مادرم هم پی جدایی بود و دغدغه‌های مهمتری داشت تا من و زندگی و آینده‌ام.

 فشارهای خانوادگی، فرهنگی و انتظارات نابجا از یک دختر نوجوان و البته ناتوانی من در مقاومت بیشتر، مرا نشاند پای سفره عقدی که دوست داشتم دخترکان شاد اطرافش باشم تا عروس لرزان پر از دلهره.

 از همان روزهای نخست زندگی مشخص بود، علی خواسته یا ناخواسته تلاش می‌کند مرا طوری تربیت کند که می‌خواهد و اصلاً شخصیت من وآنچه را هستم نمی‌پسندد.

 هر روز که می‌گذشت، مطمئن‌تر می‌شدم که این ازدواج غلط است و روز به روز غلط‌‌ تر هم می‌شود. تا به خودم آمدم، فهمیدم باردارم. بچه‌ای در انتظار بچه‌ای دیگر.

 اصلاً مادر بودن را نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست هنور بچگی کنم و از نوجوانی‌ام لذت ببرم.

 دلم می‌خواست همه اینها خواب باشد و درحالی که در اتاقم زیر پنجره آبی و پرده صورتی رنگش دراز کشیده و دفتر نقاشی‌ام با یک عالمه مداد اطرافم پخش شده، بیدار شوم و دوباره ادامه نقاشی‌ام را بکشم.

 ولی اینها خواب نبود! زندگی‌ام بود، تنها زندگی‌ام...

 «آرام» وقتی به دنیا آمد که من 15 ساله بودم.

 فکر می‌کنم علی هم فهمیده بود که ازدواجش با من اشتباه بوده.چون اخلاقش خیلی تند شده بود، خانه نمی‌ماند و به هر بهانه‌ای شب‌ها نمی‌آمد و.... مدام سرکوفت می‌زد که بچه‌ای و هیچ چیزی نمی‌فهمی! مدام طلاق پدر و مادرم را می‌کوبید به سرم و....منم همه چیز را رها کرده بودم، یعنی توان نداشتم ادامه دهم.

  17ساله‌ام، ولی خیلی خسته، شکسته و درمانده.

نظر کارشناس / شاهچراغ، رئیس مرکز مشاوره آرامش سمنان

 طبق معمول تلاش کردم، زیبایی‌های زندگی‌اش را کنار هم بچینم و تصویری بهتر از سال‌های زندگی‌اش تقدیمش کنم! او را امیدوار سازم به روزهای بهتر، تغییر در علی و آینده آرامترش با آرام.

 ولی این تابلو برای نرگس، سیاه‌تر از آن بود که بتوانم چشمانش را دوباره به آن بازگردانم.

  مدام تکرار می‌کرد، می‌خواهم جدا شوم. حالا که علی طلاق توافقی را پذیرفته، می‌خواهم جدا شوم.همین خانم.

 در حالی که در آغوش مادرش، آرام گرفته بود، من نیز زیر برگه‌اش آرام نوشتم:

 تقدیم برای سیر مراحل قانونی!

 بی‌تردید ازدواج یکی از زیباترین پدیده‌ها و اتفاقات زندگی هر انسانی است. وقتی دو انسان کامل با قلبی سرشار از عشق و عقلی لبریز از فهم تصمیم می‌گیرند، شریک عمر هم شوند. یکی می‌شود تکیه گاه و دیگری مرهم. یکی می‌شود عاشق و آن یکی می‌شود معشوق.و یکی می‌شود کوه و آن یکی باران... چه لحظه درخشانی است و چه اتفاق خوشایندی.ولی گاهی این پیوند انسانی بی‌نظیر و مبارک را به دست خودمان نامبارک می‌کنیم.از سرِ جهل و نادانی یا تن دادن به سنت‌های تاریخ گذشته.

 مشاوره پیش از ازدواج را جدی بگیرید.

منبع: ایران